
قسمت دوم اشعار نادم
_JPG.jpg)
رقیب
نیست بی غم یکزمانی ایندل ترکیده ام
خون دل از هجر یارم میچکد از دیده ام
آتش هجر عزیزم شد بقلبم جاگزین
میرود بر آسمان دود کباب سینه ام
رفت یار من چه سان زارو پریشانم ببین
کی تواند شد فرامش یارک دیرنه ام
ظلم و استبداد یار من ز حد افزون شده
ای خدا رحمی بحال این دل غمدیده ام
دوستان خویش کردم انتخاب از جامعه
در گمان اینکه وافی از میانه چیده ام
آشنایان طبل یاری میزدند گشتند رقیب
انتظار این نبودم لیک حالا دیده ام
همچو اشتر زیر بار محنتم گردن کشان
ساروانا آمد از جورت بسینه کینه ام
بعد ازین کمتر نشینم با رقیب و آشنا
گه اسیر قید افسون گه بدام حیله ام
تا شوی واقف ز عهد مردمان بد گهر
شرح دادم بر شما این دفتر پیچیده ام
گر بدانی یا ندانی بعد ازین هوشیار باش
لطف ویاری را ز مردم «نادما» کم دیده ام
نفی وثبوت
زمین و آسمان باشید گواهم
زجان ودل بر آن مولا غلامم
نتابم سر ز فرمان که داد است
خداوند کریم و مهربانم
به بخشا بر من از روی محبت
امید عفو دارم توبه گارم
به غیر از معصیت کار نکردم
بنا فرمانیت شد روز و شامم
اگر سهو وخطا کردم ویا قصد
غفور و قادری گردان عنانم
بسوی خود بخوان این زار مضطر
که تا گیرند به گیتی نیک نامم
مرا قلب پر از ایمان و اخلاص
به بخش از لطف خود پروردگارم
زبانم را بذکرت ساز مُعتاد
ز رحمت ای خداوند جهانم
به نفی غیر واثبات خود از لطف
بیاموز این دل زارو زبانم
بود نفی وثبوتت اصل وحدت
ازین وحدت بود راه نجاتم
اجابت کن دعای «نادم» زار
که محزون ومزاب و دلفگارم
بهار صلح
آمد بهار صلح کنون جانب وطن
بی صلح در بهار نزیبد گل و چمن
صلح و صفا بود آرمان خلق ها
نفرین به جنگ جان سخن گشته جان من
اعلام صلح مژده بود بهر زیستن
هر جا که زندگیست ضرور است این سخن
آن جمله که هست بسی ناب وبی نظیر
صلح است این زمان چو گل لاله در چمن
ای هموطن تو چرا از میهنت جدای
باز آی در وطن که شوی شمع انجمن
بس کن جفا وغفلت و جنگ ستیز را
رنگین مساز این وطن از خون مرد و زن
دشمن بملک غیر کشید است ترا ز جهل
باز آی به میهنت که عزیز است این وطن
جنگ است ندای دشمن داد از بدسیر
والصلح خیر گفته خداوند ذوالمنن
بگذر ز مکر دشمن شیاد حیله گر
باشد بکار خیر چو شیطان راه زن
صلح است که روح سعادت دمد به خلق
جنگ است شعار بد و فتنه زمن
ای آشتی ندای حق و آب زندگی
بر ما شتاب تا شویم آزاد زین حزن
«نادم» بصلح کوش و نما سعی بیدریغ
گفتی عمل نما که شود احسن الحسن
وطن
وطن رنگ است بخون بی گناهان
ز خشم ارتجاع و فتنه جویان
برای قتل این قوم ستمکش
بهم پیوسته گشته این وهم آن
نه او با این نه این با آن ستیزد
دو شاخ یک نهال از بیخ و بنیان
گهی با نام دشمن گه بدوستی
هدف دارند بهر دو قتل انسان
بیک سکه دور خرا هرکه داند
که اصلی شان یکی باشد نمایان
حذر کن هموطن زین مار دو سر
توئی در کام آن یک لقمه بریان
برای تیره روزی من و تو
بهم کردند هر دو عهد و پیمان
بیا خود داوری کن ایخردمند
به ملک خویشتن خود شو سلیمان
که تا دیگر گزند شان نه بینی
رسد روز تراژیدی به پایان
بیا بنگر درین خاک عزیزت
چه شکل است روزگار بینوایان
حذر از آه سرد مادران کن
بترس از سیل اشک این یتیمان
بیا دگر مشو بیگانه زین خاک
بود این کشورت فردوس رضوان
رخت زرد است بملک غیر هردم
بیا تا خود شوی سرخ روی وخندان
به غیر از صلح «نادم» را غرض نیست
بصلح خواهم دوای درد مندان
آوازه ها
جنگ را جز جنگ افروزان نخواهد این زمان
چهره نا پاک شان روشن بود اندر جهان
قدرت سرمایه داری ره گشائی میکند
بهر تسخیر جهان از جنگ بین این و آن
بهر تولید سلاح دزدی سرمایه را
می کنند مصرف برای کسب قدرت بی امان
سود جوئی می کنند آنجا که جنگ افروختند
با دو رنگی وسیاهی گه نهان و گه عیان
از برای محو انسان در تلاش اند بی دریغ
دشمن علم وتمدن دشمن نسل جوان
دامن جنگ تباه کن را کنون گسترده تر
ساختند تا رخت بندو علم وتخنیک از میان
پا فراتر می نهند از کره خاکی همی
تا کشانند جنگ را اکنون بسوی آسمان
صلح خواهد هرکه دارد درک درد مردمی
در پناه صلح باشد عالمی اندر امان
با صدائی صلح گیتی گوش مرد صلح خواه
هر کجا باز است بجز از گوش مرد بد گمان
آن شعار صلح گیتی از کجا سر داده شد
این سرود خوش طنین را نیک دانند مردمان
صلح همچون آفتاب است منکرش گو کور باد
بی نصیب از فیض او گردیده خفاش زمان
طالب صلح و سعادت حامی نفع بشر
باش «نادم» تا رسد آوازه ها در کهکشان
ای وطن
ای وطن ای جنت ورضوان من
ای وطن خُب تو از ایمان من
آنکه چشمش بر تو بد بین است کور
ای وطن جای تو بر چشمان من
گر تجاوز میکند دشمن بتو
محو گردد دردمی پیکان من
بهر حفظت جان خود قربان کنم
این بود در زندگی پیمان من
ای وطن این مادر پر مهر من
از وجودت به شود دوران من
بر تو حفظ این وطن این هموطن
فرض میباشد کنون ایجان من
بهر حفظ میهنت بگذر ز سر
ثبت کن نامت باین دیوان من
ای وطن باشی شکوفا سر بلند
غیر این نبود دگر ارمان من
بین چشمم جای تو چون مردمک
بهر حفظت خنجر است مژگان من
«نادمم» این است شعارم در جهان
باد قربانت وطن صد جان من
شرح حال
خامه ام نشتر کنم برخون قلبم ترکنم
نکته نکته دلخراش از غصه هایم سر کنم
صد جگر خون سازم و صد دل بسازم خونچکان
شرح حال کشورم در خونابه جگر کنم
قتل و ویرانی ز هر سو کرد ملت را خراب
قصه توپ و تفنگ و آتش و اخگر کنم
گر توان وطاقتم کمتر بود در روز رزم
خامه ام در قلب دشمن و خمه و خنجر کنم
نیست جز جور وستم در کشور آزاده ام
بد سگالان هرچه کردند ثبت این دفتر کنم
دوستان و دشمنان در پشت پرده در خدع
قصه ها افسانه ها زین مار دو سر سر کنم
خون ما ریختند گلگون شد همه دشت و دمن
لاله ها روئید هر سو داغ دل احمر کنم
در مزار آن شهیدان راد مردان وطن
صد سبد گل ،خرمن گل جمله را پر پر کنم
نو عروسان غرق آتش از غم همقامتش
خینه اندر پای بختش خون آن همسر کنم
قامت خم گشته مادر دو تا گشته مگر
عرض حالش را حضور خالق اکبر کنم
رحمتی بر حال آن گم کرده آغوش پدر
داد خواهی زین ستم از قاضی محشر کنم
از شیوخ و عالم و از واعظ و زاهد همه
ماجرای حال شان برپایه منبر کنم
حسرتا زین مقتدایان قول واحد سر نزد
آینه نه ، وصف شان چون شانه صد سرکنم
از صفیری توپ وتانگ و راکت و بمب وموشک
گوش هایم کر شده من گوش گردون کر کنم
ز آتشی در کشورم افروخت دشمن حسرتا
سوختم یارب بخون دیده دامان ترکنم
«نادم» از جور وستم پر درد و آه وناله است
شرح حالمرا مگر بر صاحب کوثر کنم
علم وادب
علم و ادب است بما چو گوهر
گر لطف کند کریم داور
گر علم و ادب ترا نباشد
چون نی که نه سایه دارد و بر
تاج که در اوست فخر عالم
این تاج گذر بتارک سر
هرجا که روی عزیز باشی
علم وادب است چو شیرو شکر
اخلاق حمیده خلق نیکو
هم عقل و خردست جملگی زر
جسم تو بجز عرض نه چیزیست
ادراک و کمال تست جوهر
شیرین سخن وملیح خوش رو
بیگانه ز جور وظلم و از شر
خواهی که شوی عزیز مردم
از راه وفا و جود مگذر
صدیق وامین و معتمد باش
مقبول شوی بشرح انور
هر کس که ندارد این نعم را
خار است وحزین دراز ابتر
یارب نظری «بنادم» انداز
تا جمله شود به او میسر
نوای صلح
به جنگ افروزی ای فرد بد اختر
فشاندی عالمی را خاک بر سر
بسا گل غنچه های نو شکفته
بدست جور وظلمت گشته پرپر
بهر جا فتنه بر پا کردنت چیست
چرا انگشت می کوبی بهر در
ز هرکشور ز حرصت نفع خواهی
بمیدان طمع آخر دهی سر
شوی پامال عجب و خودسری ها
نهی پایت اگر از این فراتر
همی خواهی ز حرص از جاده زور
مطیع خود کنی هم بحر وهم بر
ازین بحر عظیم پر طلاتم
نخواهد شد نصیب لعل وگوهر
بشر را حق بهبود حیات است
نخواهد برده گی زور یا زر
رها کن دامن خلق از چنین وضع
ازین عزم کثیفت زود بگذر
شود بازار استعمار کاسد
بزور و بازوی سر بازو افسر
ندای صلح وامر عاقبت ساز
طنین انداخت در گیتی سراسر
نکرده گر بجنگ افروز تاثیر
که گوش حق نیوش او بود کر
ندای صلح «نادم» چون کبوتر
به گیتی بهر آرامش زند پر
کاغذ
(ذ)
متاعی نادر و پر فیض باشد بهر ما کاغذ
بشر داند که می باشد بعالم پر بها کاغذ
بود جائی کلام حق که مصحف نام او باشد
بهر گم کرده ره دیدم بود راه هدا کاغذ
حدیث وفقه وتفسیر وعلوم مختلف درج است
ازین رو هرکجا دارد بما روی صفا کاغذ
گهی اندر کف زاهد شود تعویذ یا دودی
همی شاید شود دعوی بود رد بلا کاغذ
گهی گل غنچه می باشد بروی سینه نازی
برای زینتی دستی بروی خوش لقا کاغذ
به کاغذ می توان گوئی همه اسرار پیمانت
انیس ومحرم راز است بهرکس هرکجا کاغذ
میان مردمان باشد مدار حکم هر دعوی
سند در حل مشکل ها بود پر مدعا کاغذ
بحال انتظاری گر رسید از سوی محبوبت
مسرت بر دلت بخشد بچشمانت ضیا کاغذ
عجب تر آنکه میباشد به طفلان آله بازی
پرو بر آسمان یکدم بود اندر هوا کاغذ
رول را وصل می بخشد برفت و آمد و پیکار
ندارد خستگی یکدم بود پُر دست وپا کاغذ
ز سوی عاشق شیدا به معشوقش بود پیکی
برای نامه «نادم» بود بال هما کاغذ
سلام آتشین به دوستان خارج
سلام آتشینم پر شرر باد
ز هر مرز که باشد در گذر باد
بیار و (دوستم) تقدیم گردد
چو آتش بر دل هر یک اثر باد
به عشق آتشین خاک ومیهن
سر (پرشور) تان پر شور تر باد
به شطرنج زمانه (پایدار)م
ز کشت و مات شاهت دور تر باد
(روند)کارتان پر فیض و (فائز)
نهال کار تانرا پر ثمر باد
نبرد و رزم وعزم وهمت تان
(عزیز) ارجمند هر نظر باد
سلام من نثار هر رفیقم
ز وزن کوهساران بیشتر باد
گزند روزگاران از شما دور
همه بدخواه تان بی پاوسر باد
همه با جمله مربوطین و اولاد
بعز و عافیت اندر سفر باد
سلامم را بتک تک عرض دارید
بآن جمعیت دور از حضر باد
بامیدم که آید نامه تان
وصول حال تان کحل البصر باد
نباشد یاد «نادم» جرم و عصیان
وصول نامه تان پر گهر باد
آزاده گی
آزاده اوست که گیرد قلم رقم زند
از آب خامه شعله بکاخ ستم زند
آزاده اوست که گیرد قلم داد
زین آله لانه ظالم بهم زند
آزاده اوست بلاقید امر ونهی
بر قله های شامخ عالم علم زند
آزاده را غم ورنج است ز حد فزون
بیند خلاف عقل ونیارد که دم زند
صد ها هزار گفته باطل شند ولیک
وی را زبانی نیست که لاد نعم زند
صد بار اگر به بند کشندش بصبح وشام
بهتر از آنکه در ره باطل قدم زند
گر بند بند وجودش جدا کنند به
زانکه به تیغ کذب قلمرا قلم زند
«نادم» که مایل سازش وسوز و ساز نیست
خوشتر بود قدم بسوی دیار عدم زند
یتیم
وطن در جنگ نا مشروع کباب است
به قلبش داغهای بی حساب است
گرفته در بغل چون مام پر مهر
شهید عشق خود گر شیخ وشاب است
بسا طفل یتیم و زار مضطر
باین جنگ تباه کن در عذاب است
یتیمی را ترحم کن ز شفقت
بروی لاله گونش قطره آب است
ز خوناب جگر گوهر فشانده
همه درد وغمش اندر حجاب است
به جستجوی نان صبح وشامش
دویدن ها بهر سو بی جواب است
ندارد سر پناه وجای خوابی
یگانه بستر نازش تراب است
به آه وناله میگوید که مادر
سرشک چشم او سیلاب آب است
بگریه سر بخاک غم نهاده
بخاک غم غنوده غرق خواب است
برادر نیست تا دستش بگیرد
ز جور جنگ اندر پیچ وتاب است
وجود نازکش را تب گرفته
لب خشکیده اش موج خوناب است
نوای نازنینش هر سحر گاه
بگوش ظالم آهنگ رباب است
یتیمی را ز شفقت گر نوازی
ترا نزد خدا اجر وثواب است
بنازم دستی کان اندر نوازش
به گیرد دست او گم کرده باب است
بیا ای هموطن از جنگ بگذر
ز خون ماکف دستت خضاب است
رخ از راه خطا برتاب بر تاب
که خون ریزی طریق ناصواب است
بیا بنیاد کن ای هموطن صلح
ز «نادم» ای برادر این خطاب است
ادب
جان من فضل و کرامت بهمه کس ادب است
رتبه وشان شرافت بهمه کس ادب است
مشوی هرزه وبدگو که بود ضد ادب
ره معقول وسعادت بهمه کس ادب است
سخنت را به ادب لعل وجواهر دانند
مخزن وکان بضاعت بهمه کس ادب است
هر عمل را به ادب زیور وزینت بخشید
زیور و رمز کیاست بهمه کس ادب است
سخنت زهر هلائل بود از بی ادبی
شکر ونقل وحلاوت بهمه کس ادب است
فخر سرتاج ادب گشته نه دستار کلان
حشمت وجاه جلالت بهمه کس ادب است
نکنی بی ادبی تا نشوی خارو ذلیل
عزت وعلم وفراست بهمه کس ادب است
رئس هر کار خطا از همه کس بی ادبیست
جان مصئون وسلامت بهمه کس ادب است
زینت کار وکلام وهنرت گشته ادب
اجرت خیر وشجاعت بهمه کس ادب است
با ادب گر به نهد بر سر گردون پایش
هر چه باشد به نهایت بهمه کس ادب است
«نادم» آموز ادب را تو ز هر بی ادبی
مزد دنیا ودیانت بهمه کس ادب است
چاپ
(پ)
گوهر خوشناب در سطح جهان گردیده چاپ
در زبان نوع آدم خوش بیان گردیده چاپ
قصه ها دارد ز اوضاع جهان از علم وکار
نافع نوع بشر اکنون عیان گردیده چاپ
حاکی اوضاع عالم از حدوث واز قدیم
ناقل علم و تمدن در میان گردیده چاپ
تا شوی واقف ز شرق وغرب عالم چیست حال
باعث پیوند عالم این زمان گردیده چاپ
میرساند هرکجا پیغام را بر هر که هست
ناقل راز همه پیغمبران گردیده چاپ
درس و تعلیم محبت میدهد یکسان بما
چون معلم هر یکی را مهربان گردیده چاپ
بی زبان از سر نوشت مردمان گوید سخن
ناشر راز نهان مردمان گردیده چاپ
نفعی گر آید پدید از همت دانشوران
خادم اندر عالم و دانشوران گردیده چاپ
تا بدانیم سر نوشت دور و نزدیک بشر
در بیان قصه ها شیرین زبان گردیده چاپ
هرچه گویند جمله گوید نه کند بیش ونه کم
در امانت حافظ است هم در امان گردیده چاپ
کمپیوتر را دو صد جان خواهدش «نادم» عزیز
از همایی همتش دارایی جان گردیده چاپ
جوان وپیر
(ب)
نعمتی ارزنده تر نبود بدنیا از شباب
تا شباب است غنچه دارد رنگ وبوی بی حساب
ای جوانی علم ودانش جو که هست فرصت بجا
پیر باشد مخزن تدبیر از هر فصل وباب
پیر را حرمت نما فردا شوی تو همچنین
ای جوان از پند پیران نه برنج نه رو بتاب
کودکان را ای جوانان شفقت بیحد کنید
آن شود نیروی فردا چون تو آید در حساب
در جوانی گفت سکندر تا بظلمت پا نهاد
ای سکندر خود پیران هیچ گه رو را متاب
درک وفهم وحفظ وطاقت در جوانی مضمر است
رهی وتدبیر وتجارب است بر پیران کتاب
در جوانی قدرت بسیار دارد هرچه هست
آنچه جنبد در زمین از نوع انسان تاذباب
حاصل بسیار دارد تا جوان است هر نبات
از حریق نو نهالان جمله دارند اجتناب
در دوش اسپ جوان آرد بمیدان سرخ روی
پیر آرد نفرت بسیار و سازد دل کباب
چهره خندان و بشاش پر طراوت گلنما
در جوان باشد نمایان همچو خور یا ماهتاب
«نادما» بگذشت ایام جوانی بعد ازین
تار وپودت از ضعیفی گشته است تار رباب
سخن
(الف)
هر سخن را گر بود نفعی بگویند مرحبا
مرحبا بر نظم موزون کلام پر بها
حرف را سنجیده گفتن سفتن دُر گفته اند
حرف با معنی بود بر اهل دانش دُر نما
صید دلها می شود در حرف نرم و پُر نمک
ورنه باشد بی اثر در گوش چون باد صبا
ناله بلبل که دردی نیست سروی سخن
زین سبب شیرین سخن گفتند او را بیدغا
در سخن شرط هست اهل مجلس در وقت و زمان
نیست لایق بهر هرکس هر سخن در هر کجا
گر نباشد در سخن از اهل دانش مُحبتت
یا نباشد نغز وشیرین هست صوتی در فضا
بذله گفتن نیست در شان خردمند ای عزیز
حرمتت کم میشود یا برتو گویند بی حیا
نرم وآهسته سخنران همچو باران پر ثمر
گوش را مخراش از امواج صوت پُر صدا
در سخن گفتن تعمق کن اگر داری هدف
بی تفکر می رود تیر سخن اندر خطا
گفتن بسیار دارد ذلتت را در قبال
کم بگو تا سامعین دانند به قول بر ترا
چون بهایم هم خموشی کار زشت وبد علتست
در بیان باشد زبانت نعمت از فضل خدا
من سخن را در سخن سرداده ام در انجمن
از گل وبلبل چه گویم قصه های ما مضی
زور و زر شمشیر وخنجر مشکلی نگشوده است
در سخن سحر مبین است می گشاید عقده ها
هر سخن بر زعم «نادم» نیست معقول ای عزیز
آن سخن باشد سخن کو نفع دارد بی حصی
زردار
تو خود موری دگر موری میازار
که از آزار میبینی خود آزار
جهان است مشترک با جمله مخلوق
خورند روزی خود از خان جبار
چه گر مبنایی گیتی شد برا ضد او
نه آنکه جملگی در رزم و پیکار
چنان ضد که دارد در پی اکمال
نه تخریب و زیان مانند اشرار
بشر را از نگاه طبع وخصلت
با ضد او بد و نیک است بسیار
کسی اصل وکسی بد اصل باشد
اصالت اهلیت باشد نه دینار
بشر یک اصل واحد دارد از نسل
شب و روز اند زیر چرخ دوار
درین دنیا بشر عز وشرف یافت
بعلم وعقل ودانش کار وگفتار
جهان شد خانه هر زنده جانی
نه هر زنده بود انسان وهوشیار
بزرگی است بزهد وعدل وتقوی
نه فرق است از گدا تا شخص زردار
الا فرزانه ای فرزند «نادم»
بگوش وهوش دل اندر زر بسیار
مادر وطن
صد پاره بود پیکر زیبا وطن من
آغشته بخون گشت خدایا وطن من
هر روز هزاران بم و راکت بسرش ریخت
یک لحظه نیاسوده به شبها وطن من
کو حشمت وکو دبدبه وفر و جلالش
خونین جگر رفته به یغما وطن من
کو سبزه وکو باغ وبناهای عظیمش
گوئی که عوض گشته بصحرا وطن من
از مکتب و از علم وتمدن خبر نیست
نومید ازین روست بفردا وطن من
یک آه جگر سوزی بهنگام سحر گاه
نگشوده گره سوخت بغمها وطن من
در روی زمین از ملل متحد است نام
زین وحدت بیهوده مجزا وطن من
مادر وطن است نام وطن در همه گیتی
صد داغ ستم دیده ز ابنا وطن من
از آتش و از دود و غبار غم واندوه
یارب ز کرم ساز مصفا وطن من
صلحی بمیان آرد دگر ختم نما جنگ
برهان ز غم جمع بلاها وطن من
در روی زمین «نادم» حیران تو نبینی
حل ناشده این رمز ومعما وطن من
محمود و احمد
محمود! به احمد گو گرت بسیار شد غم
گریبان را ز گریه ساز پر نم
محمود! به احمد گو مگو بسیار ، کم گو
که از بسیار گفتن مرد شد کم
احمد! سخن کم گوی ونیکو گوی با مهر
غنیمت دان زمان کان هست یکدم
احمد! درخت پر ثمر را دیده باشی
ز بسیار ثمر شد شاخ و تن خم
محمود! نه هر آبکه در ساحل روان است
ورا باشد مقام آب زمزم
محمود! بهای گوهر از کم یابی اوست
ز بسیاری مهره شد بها کم
احمد! مزن زخم زبان کان است ناسور
جراحات زبان را نیست یلتم
احمد! بشوخی هم مزن زخم زبانرا
بنه بر زخم مردم خورده مرهم
بیا «نادم» تو هم بسیار کم گو
بامید پذیرش باش کم کم
صدای صلح
بهار است رنج بر دهقان مپسند
بامیدش دمی حرمان مپسند
که او نان آور است فرزانه همت
توخان هیچکس بی نان مپسن
بهاری صلح وکار است کار گر را
بکارش سکتگی یک آن مپسند
به تولیدش رفاه آرد بعالم
اذیت را باین جانان مپسند
غم ورنج وتکالیف و مشقت
باین سازنده دوران مپسند
الا ای ارتجاع ای دشمن خلق
بعالم آتش سوزان مپسند
بسوز آتش جنگت بسوزی
مگر یابی نجات این سان مپسند
به لفاظ دم از حق بشر چی
بشر را جمله گی یکسان مپسند
ترا گر عده بستوده باشند
جهان را جملگی نادان مپسند
نفاق وجنگ اصل جوهر تست
دیگر این خصلتت عریان مپسند
پسندندی هر آنچه ناپسند بود
دو رنگی را دگر پنهان مپسند
بتاریخ عاقبت محکوم گردی
برائت نامه دو نان مپسند
بتو ای هموطن گویم بخود آی
پلان شوم از ایشان مپسند
صدای صلح هر سو در طنین است
دگر آن گوشه هجران مپسند
خدا صلح خواهد و شیطان مگر جنگ
گر اسلامی گپ شیطان مپسند
بجز راه سعادت «نادم» از صدق
طریق دگر از رندان مپسند
تربیت
(ز)
تربیت شرط است در تکمیل انسان ای عزیز
تا توان از آنکه او را نیست تربیت گریز
آنچه صرف عمر در تحصیل ودانش کرده ای
تربیت زان بیشتر آموز گر داری تمیز
در شکوه فضل ومعنی تربیت شرط است شرط
توتیا دار است کند چشم خرد را نیک تیز
در قیام و در جلوس و در لباس و اکل وشرب
کن رعایت تربیت گر نیست از جایت مخیز
تربیت یعنی نما اصلاح ذکر وفکر وهوش
کن مشام دانش ومغزت باین گل عطر بیز
تربیت یعنی سخن سنجیده وشیرین بگوی
جمله آثارت بود چون نوش یا باد ممیز
تربیت یعنی کشیدن رنج مظلومان بدوش
نیست شایستت که باشی فاضل ومردم ستیز
تربیت بر روح انسان جوهر رخشنده است
گر نباشد بر سر این کالبودت خاک ریز
تربیت دارد اثر بر آنچه جنبد در جهان
آدم وحیوان وغیره زان سبب گردد عزیز
تربیت یعنی زدودن چرک وزنگار سقیم
زان بده صیقل دلت تا نیک گردد آن تمیز
تربیت یعنی که خود بشناس ومردم هم چنین
«نادما» بر چشم عبرت خار وخس دیگر مریز
غنچه بشکن
یار را گفتم مرنجان این دل دیوانه را
این دل دیوانه دارد نشه میخانه را
در خمار عشق رویت میگذارم روز وشب
از دو چشمت باده خواهم پر نما پیمانه را
دل بود دیوانه و از کف عنانم میبرد
تا رسد بر بزم تو برهم زند سامانه را
الفت و مهر ومحبت ای صنم از ما مگیر
تا دل دیوانه گیرد طرف کویت خانه را
در تکلم غنچه بشکن در تبسم لعل ریز
در کرمشه کن عمارت این دل ویرانه را
از رخ شمعت دل افسرده شد در سوختن
سوختن آموخت در شمع رخت پروانه را
بی رخت بی نور باشد خانه مخروبه ام
در قدومت نور فشان کن ظلمت کاشانه را
شمع اگر از پای تا سر سوخت هر شب تا سحر
روز وشب سوزد دلم روشن کند هر لانه را
جز دل دیوانه ام نبود مرا سرمایه
از دل و جان کرده ام قربان ترا سرمایه را
آفتاب چهره ات را طالبم بیشک دریب
گر بتابد لحظه روشن کند صد خانه را
چون گدایان «نادم» شوریده باشد منتظر
بر درت تا اینکه بیند رحمت شاهانه را
مهاجر
سوزنده باشد شام مهاجر، باشد پریشان هرجا مهاجر
سوزد بفرقت سازد بغربت با چشم گریان هرجا مهاجر
با چشم خونبار نه خواب وراحت از درد هجران نه صبر
طاقت
قلبش کباب است چشمش پر آب است از داغ یاران هرجا مهاجر
از رنج ومحنت دل بیقرار است رنجگش که زرد است غم بی شمار است
خون میفشاند در چاک دامان از نوک مژگان هرجا مهاجر
نه یارو یاور نه دوست خواهر نه شفقت اب نه لطف مادر
گه گریه دارد گه شکوه دارد دایم با فغان هرجا مهاجر
چون بلبل زار بی آشیان است از ظلم ظالم نه در امان است
دور از چمن شد بی هموطن شد گریان و نالان هرجا مهاجر
از دوست و اغیار هم از اجانب نشنیده حرفی نه قول صائب
وی را نه عزت نه حق حرمت گردیده حرمان هرجا مهاجر
«نادم» چه پرسی از هجر یاران آنها که رفتن با قلب بریان
بر عشق میهن از حُب مسکن باشد به ارمان هرجا مهاجر
بُرس
(س)
بر دهن بخشد نظافت پر بها گردیده برس
بر لب و دندان ما بیشک صفا گردیده برس
روز پنجوقت حد اعظم یا که اندر صبح وشام
بهر هر یک لازم است مشک ختا گردیده برس
گه نمک پاشند بدندانش گهی نوع کریم
خوش معطر چون گلاب تر دوا گردیده برس
بوی بد را میزداید از دهان برس و کریم
می کند دفع مرض بر ما شفا گردیده برس
برس را از حد فزون دان حکمتش را جان من
بی کران موجود پر حکمت بما گردیده برس
آزمودیم سالها مسواک چو بین بر دهان
بر دهان غنچه ات اکنون سزا گردیده برس
گوهر دندان را بر چوب کوبیدن خطاست
لعل دندان ترا جسمی بجا گردیده برس
در تبسم غنچه لب را به دندان جلوه ده
باعث زیبنده گی نور وجلا گردیده برس
برس جاپان و کریم چین و آب چشم غور
شرط تطهیر و تمیز و مرحبا گردیده برس
کاکلش چون سنبل و قدش بود سرو برین
بهر خدمت هرکجا قد رسا گردیده برس
همت والا صبر واستقامت بین ز برس
از برای مرد و زن پشت دو تا گردیده برس
«نادم» از حواهی دهانت را معطر چشم تیز
بهر این امر مهم چون توتیا گردیده برس
در ندای صلح
ناله مرغ دلم از سینه می آید بگوش
زین صدا خون در رگ جانم همی آید بجوش
پر زنان گوید بمن ای زاده این مرز وبوم
بهر حفظ میهنت با جان نثاری سخت کوش
این وطن در جنگ گشته غرق با دریای خون
ده نجات این کشورت با جهد صلح ای خرقه پوش
گویدم آن وعظ و اندرز که باید شد قبول
این ندا را می پذیرد گوش مرد حق نیوش
من بتو گویم که ای فرزانه رئی نیک جو
ای وطن خواه دلیر ای راد مرد تیز هوش
خنجر مصموم دشمن در سخن دارد نبرد
میرود با قلب مردم با همه قهر وخروش
شد مبدل جنگ سر دشمنان با جنگ گرم
با چنین ابعاد گسترده به صد جوش وخروش
قلب ها اندر خم جنگ وجدال خودبخود
آب شد در کام دشمن چون اصل می فروش
هر که را درد بود از رنج وسوز دیگران
سینه اش در داغ مردم بی امان آید بجوش
ور ندای صلح ای مرد وطن بیدار شو
بهر تامین سعادت در خور وسعت بکوش
زیستن در صلح و وحدت اصل نظم زندگیست
گر نباشد صلح ووحدت رونق کار است خموش
لذت دنیا نباشد جز صلاح خیر وخلق
مرد آن باشد که گیرد رنج مردم را بدوش
پند «نادم» گوش کن در راه اعمار وطن
تا شود از همتت این دشت و دامان سبز پوش
استقلال
ای اردوی والا مقام ای قهربان شیر خو
اولاد پاک آریا ای نام دار رزم جو
این آسمان نیله گون دین لاله زار کشورت
از یمن بزم ورزم تو گردیده پاک وصاف رو
از همت والای تو بر پاست استقلال تو
ای حامی دین ووطن ایضحره عزم صلح پو
مغلوب گردد دشمنت ویران شود از همتت
آندم که در میدان رزم گردد بتو آن روبرو
اینک مثال خیبر است اندر وطن در هر زمان
گردیده جاری بر طرف افغان را خون هم جوجو
گر ریخت خون هر جوان فخر است بر هموطن
در دشت روید لاله ها بر قلب من چون داغ او
یا در گلستان و چمن گلدسته میباشد همی
یا زیب هر فرق است او یا زینت هر دسته مو
ای اردوی ما سر بلند وی خاک ما آباد باد
تا که فلک در گردش است تا که زبانرا گفتگو
ای جشن تو فرخنده باد وی دشمنت خار وذلیل
ای روز تو نوروز عید ای شام تو شام نیکو
هر لحظه «نادم» را دعا است با در گهی حی و دو
تا کم نگردد از سرت در هیچگاه یک تار مو
توصیه
بمرگم مطرب خوشخوان گمارید
که من را ماتم واندوه نشاید
به شبنم های گلبرگ سحرگاه
چنان شوئید دست کس نساید
شهید عشق را جز این نباید
کفن از لاله ها دوزید بر من
بامر گلرخان پوشید بر تن
به تکفینم نمائید رقص و شادی
به مستی و سماع کوشید بر من
که هرجا بی خود است آنجا بیاید
ز چوب تاک تابوتم بسازید
بساز مطربان روحم نوازید
ز آهوی ختن گیرید مشکی
به گرداگرد تابوتم بپاشید
که تا مستی کنار من بخوابد
بسازید تربتم در کوه ساری
کنار چشمه سار و آبشاری
بگیرد لانه آنجا هر چه وحشیست
ز طیرو ماهی وپستانداری
که آنجا قدرت خالق نماید
به گرد قبر من شمشاد بکارید
به تزئینش گل مرسل نشانید
ز گلها برگ ها پاشید بر من
چمن از لاله و سوسن بسازید
که تا بلبل در آنجا لانه سازد
گل و گلدسته های عطر بیزی
بنفشه یاسمین مشک ریزی
بدور مرمر سنگ مزارم
بکارید تا شود فرش عزیزی
که زیب پای آن دلدار آید
مرا قبر ومزاری بهر این است
مزین کردن خاکم بر این است
که تا گردد تفریگاه عالم
به امیدیکه یار آید همین است
کف پایش بخاکم گر بساید
ز آنچه کرده ام در روزگارم
ز جمله کرده های شرمسارم
بیا «نادم» از الطاف عمیمش
هر آنچه کرده ام امیدوارم
که نومیدی ز در گاهش نیاید
مرغ دل
ناز سر کن که بناز تو عجب مینازم
آتشین جامه ببر کن که دلم میبازم
نگه از گوشه چشمت زده آتش بدلم
چه کنم جان ودلم سوخت ولی میسازم
مرغ دل از قفس سینه تنگم بپرید
طرف بوستان جمال تو رسید طنازم
نغمه شور وگذارم سحری خواست بپا
از سر بام فلک گشت فراتر سازم
گوش گردون شده کر زین همه نالیدن من
کی رساند بتو ای بیخبر این آوازم
گرچه گفتی که فریب من وچشمم مخورید
صد جگر دوخت بهم این نگه غمازم
هم تو بودی که به گوش دل من میگفتی
از ز خود رفته توئی ، نیست دگر همرازم
قطع هر گونه علایق ز همه مردم شهر
کردم فاش نمودم که توئی دمسازم
مرغک بال فرو بسته هجران تو ام
غیر وصلت نشود هیچ دگر پروازم
خبری نیست ز سویت نرسد پیک وپیام
چیست انجام محبت به چنین آغازم
سگ کویت گرم از «نادم» حیران پرسد
سر گذارم به قدم با سگ تو سر بازم
عقرب زلف
دمی که خنده ات آید بیادم
بپرواز آید این مرغ جنانم
به بستان جمالت غنچه گل
شب وروز همچو بلبل در فغانم
بر غم دشمنان بی مروت
چرا آخر ز غم کندی نشانم
جدا گشتی و ترک کردی یکدم
بگفتار کرده خصم جانم
ز هجران آتش در دل فزودی
که سوزد پوست وگوشت و استخوانم
ز هجران سوختم در انتظاری
نمی آرد کسی از تو پیامم
مگر آن عقرب زلفت گزیده
نمی آید به بستر هیچ خوابم
شهادت میدهد هر بند بندم
تو مولائی و من مسکین غلامم
ندارم اختیار خویش هرگز
نگویم مالک اندر ملک ومالم
بیا آزاد کن این عبد خود را
به هر حالیکه باشم جان نثارم
چه نالم من ز بخت وطالع بد
چه گویم از غم لیل ونهارم
همی دانم که مثل «نادم» زار
نزاده هیچ مادر گرد عالم
علم
میشود تسخیر عالم عاقبت این کهکشان
گر نباشد علم ودانش کور باشد مردمان
از کلید علم باز است قفل اسرار ورموز
عالم است کان راز بنماید چو روز اندر عیان
علم در معنی و مفهوم دانش و دانشوریست
نیست حرفی که تو دانی عالم کون ومکان
علم واستعداد هر دو لازم یکدیگر اند
کور را فیضی نبخشد آفتاب بیکران
جوف ارض وبام گردون راز عالم جمله گی
زیر دستی عالمان آید که باشند چیز دان
خصلت اشیا را نادان چه میداند که چیست
کیمیا گر عالم است بر حکمت شی نهان
لعل وگوهر سنگ وخاکستر بجاهل نیست فرق
کر چه داند فرق صوت و ساز و آهنگ آذان
صنعت امروز دست آورد علم وعالم است
رو به رشد است علم وتخنیک در همه عصر وزمان
صنعت انترنت وبرق وستلایت فکسها
از کمال علم عالم قدر سایت در جهان
گرم وسرد از منشاء واحد پدید آید ز برق
جمع اضداد است اینجا بر خلاف طبع آن
نفع و اضراری که مرموز است در تخنیک روز
نحوه وطرز عمل «نادم» چنین است یا چنان
خون
به جنگ تحمیلی غرق است یاران به بحروبر در خون
تمام این وطن رنگ است ز پا تا فرق سر در خون
رسیده بال مرغ این وطن را تیر ز هر اندوه
چو صید نیم بسمل می طپد شب تا سحر در خون
ز طوفان که از خون وطندارن ما برپا است
فرو رفته زمین با جمله گی کوه وکمر در خون
کبوتر هم نشد فارغ اگر بر آسمان پر زد
دو پایش شاهد آنست که غرق است تا به سر در خون
بزودی رفت رنگ آسمان تا چهره در خون دید
پریده رنگ مه گوی که گشته غوطه در در خون
الا ای اهرمن شرمت درین کارت نمی آید
بود یک لقمه نان خشک ما هر لحظه تر در خون
چون حیوان خصلت درنده گی داری گمان دارم
نمی باشد ترا هرگز غذا بهتر مگر در خون
مریزان خون ازین بیشتر بترس از خلق ای جانی
ترا از خون بپوشاند قبا روزی بشر در خون
اگر از خون ما رنگین شده کوهسار ما روزی
ترا قصر جلالت میشود رنگین تر در خون
ز گریه چشم مهرویان تو گوی کاسه خون است
به گرد چشم خونبارش دو ابرو چون قمر در خون
به دیوان خانه تاریخ نویسد «نادم» این دفتر
حروف ومد شد وجمله وزیرو زبر در خون
اصالت
نوده گر هست شیرین اصل او
با درخت تلخ سازی وصل او
بهر وصلش گرد او محکم ببند
چون عروسان که دارند دست بند
چند روز تا نخشکد وصله اش
آب پاشی کن مصفا چهره اش
آب یاری اش ز هر آب که هست
چشمه و کاریز و رود وسیل مست
تا ببار آید ورا محفوظ دار
همچو امثالش به او ملحوظ دار
گرچه با تخلین درخت پیوند گشت
لیک شیرینی او صد چند گشت
اصل او شیرین بود اندر سرشت
فرع او گر ترش وتلخ است یا که زشت
حاصل او میوه شیرین بود
بهره اش از هسته دیرین بود
هر شی از اصل خود دارد اثر
تربیت کمتر بود اندر نظر
تربیت بد اصل را تاثیر نیست
«نادما» بد اصل را تدبیر نیست
ناله مادر
ناله پر شور وسوز بود یک شب در طنین
گوش گردون کم شنیده ناله را این چنین
محو گردیدم که نالش گر بیچار کیست
این همه بی تابی و نا آرامیش از بهر چیست
بود آنجا مادر آزرده نابرده خواب
شرح حال داشت با خود از سر هر فصل وباب
روی قلب داغدارش کودک شیر خوار داشت
طفلکان دگری هم خسته وبیمار داشت
مرگ شوهر نیست کرده گلشن وگلزار او
گشته جاری اشک گوهر بار با رخسار اواز غام تنهائی
خمی بر دل آزرده داشت
چهره بی رنگ ومحزون خاطر افسرده داشت
هستی اش را جنگ ملعون داده بر باد فنا
لانه اش گردیده ویران ز آتش جور و عنا
سر پناه بگزیده لابد زیر چتر آسمان
طاقت او طاق گشته از غم یک لقمه نان
این سیه روز جاده های شهر را پیموده بود
پا برهنه بهر نانی هر طرف جان کنده بود
سعی این بدبخت تا آخر نداده حاصلی
کیست صاحب دل که از شفقت بدست آرد دلی
از کرم با وی دهد یک لقعه نان بی ریا
تا کند رحمت بوی آن خالق ارض وسما
زمزمه میکرد بزیر لب همی گفت ای خدا
تو مجیب الدعوتی از من اجابت کن دعا
خار گردان آنکه داده خانه ام را انفجار
روسیه کن آنکه کرده رزق مردم احتکار
محتکر را در مذلت زندگی پایان رسان
ما مریضان را دوای لطف خود آسان رسان
خانه جنگ آوران را لانه های بوم ساز
سینه سنگین دلان را از کرم چون موم ساز
تا سر تسلیم را در صلح وآرامش نهند
از همه کبر و عناد و کینه توزی بگزرند
تا که صلح و آتشی بر زخم ها مرهم نهد
خشت وحدت در بنائی خلق ما محکم نهد
ای برادر مثل این مادر هزاران مادر است
داغ جنگ بی هدف بر قلب صدها خواهر است
هست این مادر وطن را آتش سوزنده تر
داغها دارد بدل از رنج مرگ هر پسر
«نادم» آنخواهد که باشد در جهان خیر بشر
صلح می آرد سعادت ثابت است اندر خبر
پی آمد عمل
کار بد جز بد ندارد حاصلی
از مکافات عمل چون غافلی
خوب وبد را هریکی باشد اثر
حکم آن ثابت بود اندر خبر
خیر وشر گر میکنی عامل توئی
گر کنی انکار زین، جاهل توئی
کیمیا شو خاک ها را زر نما
کسوة خیر عمل در بر نما
ذره اعمال آید در حساب
حق نموده این سخن بر ما خطاب
زرع نوع کشت خود، خود کرده ایم
حاصل آن کشت خود، خود چیده ایم
(( از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو))
مرگ گوئی یا که جان گوئی بسنگ
آنچه گوئی باز یابی بی درنگ
بین زبان جز لخت لحمی بیش نیست
این بذات خویش نوش ونیش نیست
نوش ونیشش از تو میآید پدید
قفل رنج وگنج را باشد کلید
در زبان هم زهر باشد هم شکر
از زبان یا مسلمی یا کفر دهر
قول وفعل ما اگر زیبنده است
نور حق بر کار ما تابنده است
گر مطیع حق شوی فرخنده گیست
غیر حق در نزد حق شرمنده گیست
خدمت مخلوق را بسیار کن
در رضای خالق جبار کن
دست مردم را بگیر و چاره شو
خادم هر عاجز و آواره شو
رحم وشفقت بر یتیمان بیش کن
حفظ شان از موذئی صد نیش کن
از قیود رسمها آزاد باش
«نادم» از آزادیت دل شاد باش
بد اصل
خسته گر تلخ باشد از سرشت
در نشاند جبرئیل اندر بهشت
آب او گر سلسبیل است وعسل
شیرو شکر آب کوثر فی المثل
حورو غلمان گر دهندش پرورش
حفظ دارندش از صدها سرزنش
گرد او پروانه باشند روز وشب
روز وماه وسال وهفته در تعقب
محنت در بخش کشند هر صبح وشام
تا رسد بر حاصل و آید بکام
دفع هر موذی کنند از جان او
از تن واز شاخ و برگ پان او
در حراست بهر او آرام نه
فرق صبح وظهر وعصرو شام نه
تا سر شویند با عطر و گلاب
شاخه اش چون زلف برند در حساب
تازه و شاداب دارندش بسی
همچو روی نو عروسی نورسی
میوه شیرین نیاید بار او
اصل بد اصلیت این انبار او
تربیت بد اصل را بی شک خطا است
زحمتت بیهوده سعیت بی بها است
نی شکر را جز شکر چیزی دگر
مارو عقرب را بجز از نیش وزهر
گر بامید دگر باشی خطا است
این خطا است این خطا است این خطا است
تربیت نارو اثر بر اصل بد
سبز نتوان کرد سیاه وسرخ وزرد
«نادما» بد اصل میباشد خمود
آهن سرد است کوبیدن چه سود
کالدار
خوشا در محو جنگ از جان گذشتن
به حفظ میهنت هر آن گذشتن
خوشا تا سینه گیرد تیر دشمن
بخون آغشته از میدان گذشتن
خوشا مرگی که در پی صلح آرد
بمردی چون همه مردان گذشتن
خوشا در عشق میهن جانسپردن
ز زلف وعارض ترکان گذشتن
خوشا چون شمع از سر تا بپا سوخت
نه از یک بلکه از صدجان گذشتن
خوشا در نظم ونسق اجتماعی
ز خود خواهی خود یک آن گذشتن
خوشا خمار بودن در ره خاک
ازین میخانه چون رندان گذشتن
خوشا آنکه کمر بندت به پیکان
به حفظ خاک ازین دوران گذشتن
خوشا ای دوستداران وطن خوش
ز ربل و دالر وتومان گذشتن
خوشا از موتر و کوتی و کالدار
برای ننگ هر افغان گذشتن
خوشا از آنچه داری همچو صوفی
صفازان خرقه پشمان گذشتن
الا «نادم» که یاران پی ز پی رفت
شوی مسعود زین ویران گذشتن
فریاد
بر باد فنا رفت خدایا وطن من
این شأن من وخانه هر هموطن من
از فتنه و آشوب که بر پاست درین خاک
ویران شده این مورث آن بت شکن من
از کرده هر بی پدری سوخت خدایا
این خاک نیاکان که بود گلشن من
یک توده ویرانه شده ملک و دیارم
نه سقف و نه طاقیست به بیت الحزن من
نه مکتب ونه درس ونه تعلیم ومعلم
نه فرد وقاریست باین انجمن من
نه عزت ونه شوکت ونه رحم ومروت
ای وای بحال من غمدیده هر هموطن من
آن دشمن دیرین و دگر ها همه یکجا
صد تیر بینداخت بقصد شکن من
فرض است برادر به همه حفظ نوامیس
یارب برسان گوش کسانرا سخن من
تا گشته مهاجر همه ابنائی وطن وای
صد وای بحال من وبر این چمن من
در کمپ مهاجر چقدر زجر وزبونست
فریاد بر آرند که کجا شد مسکن من
ترکیده کف پا و فسرده دل شان بین
صد زخم زبان بر دل شان وبدن من
بیگانه بر آنچه که نوازد بحیل او
آخر بزند چنگ ستم در یخن من
«نادم» نه ترا دوست و برادر نه وطن دار
بر خویش میندیش که دوزد کفن من
کرخ
فیض وبرکت دیده ام از ابرو باران کرخ
غنچه های عشق روید از گلستان کرخ
هر طرف افشان بود نور تجلی همچو شمس
عالمی روشن شود از نور تابان کرخ
صوفیان وعارفان از هر طرف رو آورند
شوق شاگردی کنند اندر دبستان کرخ
قیصر در سکندر وخاقان وشاهان دگر
سر بسایند زیر پای تاجداران کرخ
بلبلان سر مست در گلزار کوهش هر طرف
بر زبان حال گویند مدح پیران کرخ
خنگ هر شیخ و دلی گر هر طرف جولان نمود
لنگ لنگان شد خزان در صحن میدان کرخ
از ثریا تا ثری آشفته وشیدا همه
آرزومند اند اگر بینند گلستان کرخ
آنکه جامی از شهادت نوش کرد در راه حق
شیخ الاسلام کرخ بود روح در جان کرخ
بر مزار حضرتش بی اعتنا مگذر ببین
کاندر آنجا خوش غنوده شاه شاهان کرخ
چون گدا در آستانش پر ادب استاده شو
فیض اگر خواهی بخواه ازخان سلطان کرخ
عاشقان از وجد بیخود هر طرف در گردش است
جمله گی پروانه شمع شبسان کرخ
ای فلک ای چرخ گردون بگزر از کج گردشی
شرم دار از کج روی در دشت و دامان کرخ
دوست دارم من زجان اولاد آنمرد خدای
مردمک باشند هر یک بر دو چشمان کرخ
ناید از جور حوادث تا فلک در گردش است
رنج وماتم در دو ذلت بر ندیمان کرخ
یادمی آرم که جدا مجدم از صدق دل
واله و آشفته بود هم زارو حیران کرخ
واجب آمد احترام هر دلی «نادم» بتو
فرض باشد حرمت پیران و شیخان کرخ
قلم
(م)
بهترین همراز و همدم هرکجا باشد قلم
گنج بی رنج و تعب بر هر گدا باشد قلم
سروت وسرمایه تومان ودالر هیچ دان
سروت بی مثل و مانند پر بها باشد قلم
در بیان آنچه داری در ضمیرت خود نهان
ترجمان خوش بیان دور از خطا باشد قلم
بر وجودش افتخار است بر همه کس در جهان
هر که داند نعمت از فضل خدا باشد قلم
نام نیکان وبدان را با همه اعمال شان
در نگارش شرح ساز و بی ریا باشد قلم
باعث ابقای تاریخ بشر گردیده است
شارحی بی انحراف از ما مضی باشد قلم
قصه فرهاد وشیرین را چه شیرین می کند
طوطی شیرین زبان بر قصه ها باشد قلم
شاعران وعارفانرا ثبت در تاریخ کرد
مانده گار نام شان در قرنها باشد قلم
هرچه باشد در تغیر از نگاه وصف وکار
بی تغیر در جهان قامت رسا باشد قلم
تا که باشد این بشر باشد قلم افزار او
ز ابتدا بودست قلم تا انتها باشد قلم
تا قلم بر دست داری «نادما» خوشباش خوش
حکمتی سر بسته دارد هر کجا باشد قلم
مردمک
بیا جانا بی از تو جان ندارم
بغیر از تو بکس پیمان ندارم
بیا امشب ببالین من ایدوست
باین شبها دگر مهمان ندارم
بیا رنجور در بستر فتادم
بغیر از دیدنت درمان ندارم
بیا تا دل شود خندان برویت
بجز از تو لب خندان ندارم
بیا که راز دل گویم سراسر
که از تو راز خود پنهان ندارم
بیا تا سر بزانویت گذارم
هوای دگر از خوبان ندارم
بیا چون مردمک جایت بچشم است
که غیرت غره عینان ندارم
بیا من سائلم دیدار خواهم
خیال گوهر ومرجان ندارم
بیا جانا توئی آرام جانم
دگر میل به این و آن ندارم
بیا که روی با رویت گذارم
اگر مُردم دگر ارمان ندارم
بیا «نادم» ترا خواهد بعالم
بغیر از تو دگر جانان ندارم
آب حیات
بیا ای دلبر شیرین کلامم
مهی غنچه دهن آرام جانم
بیا تا شرح سازم درد دل را
بسمعت گر رسد این عرض حالم
بیا در گوشه تنهای من
بیان سازم غم درد نهانم
بیا تا واقف اسرار گردی
بگویم درد مکتوم جنانم
توئی چون مردمک بر دیده من
بجسم وجان توئی روح روانم
بغیرت نیست دل را الفت کس
تو بردی از دلم صبر وقرارم
برای کشتن جمع حریفان
قدم رنجه نما بر زادگاهم
توئی دل را تسلی میکنی باز
بیک رمز و اشارت گلعزارم
نظر افگن بمن مانند عیسی
ببخش جان دگر جان مماتم
بده آب حیات از چشم مستت
شوم مستت و از آنرو باخود آیم
ترا «نادم» بود از دل خریدار
قبولت گرفتد سرو روانم
ملاطه
بشنو تو گل نسرین این ناله شب گیرم
من مرغ شکسته بال در زلف تو زنجیرم
با جمع پریرویان در چشم همه عالم
یکتا به جهان باشی دُردانه شیرینم
تا حسن ترا دیدم آشفته شدم شیدا
غم خرج وفراقت کار گردیده به تقدیرم
جز جور و جفا هرگز کار نکنی با من
از عهد وفا داری هرگز نه بتردیدم
با تیغ دو ابرویت آندم تو هلاکم کن
ثابت بنما جانا بر من همه تقصیرم
غم های تو بر قلبم بنائی تمدن شد
زد خشت فراقت را ملاطه به تعمیرم
بر گشته ز من طالع چون گشتن مژگانت
آن زلف دو شهمارت پیچیده به تهدیدم
با صبر ورضا باشد تفویض منی شیدا
از آیه صبر ای جان بر گوی تو تفسیرم
در خواب سحر دیدم دست تو بدستم بود
با سوی چمن رفتیم بنمای تو تعبیرم
ز ابروی کمان تو زلفین سیاه تو
آیا چه کنم جانا بر قید دو زنجیرم
آی تو اگر یکدم بر تربت این «نادم»
گر خاک بود جسمم بر راه تو برخیزم
در جواب شعر شفیق الله (شفیق)
عشق
نحمدالله آنکه هست او مبتدا
نحمدالله نیست او را منتها
نحمدالله خلقت عالم نمود
از پس او خلقت آدم نمود
خلقت هر چیز بر ضد او کرد
حکمت هر چیز را بنیاد کرد
از میانه عشق بی ضد آفرید
عشق را بر ترز هر چیزی گزید
در حقیقت عشق را تعریف نیست
آنچه ما گوئیم او توصیف نیست
عشق را باشد دو تعریف صحیح
یا مجاز است یا حقیقت در صریح
هر دو را باشد هدف در امر دین
قرب حق باشد نباشد غیر این
از مجاز اندر حقیقت می رسند
نقد جانرا میدهند این میخرند
من همیگویم که عشق است اینچنین
گر قبولت می فتد یا رد این
عشق اگر بر سینه عالم زند
عالمی را در دمی بر هم زند
عشق را بر آب وگل برهم زدند
ذره ای در پیکر آدم زدند
عشق اگر در بحر وبر آید پدید
محو سازد هردو را چون برگ بید
عشق اگر بر ظلمت دنیا دمد
نور او چون روز در آنجا رسد
عشق اگر خواهد جهان ویران کند
لمحه هم دیر است زود از آن کند
عشق اگر بر شوره زارو خار زار
نور افشاند شود گلزار زار
عشق اگر خواهد که سوزاند زمین
خاک وخاکستر شود اندر یقین
عشق عاقل را دمی مجنون کند
در دمی دگر جنون بیرون کند
عشق آتش می فروزد در جهان
ناگهان گلزار سازد هم زمان
عشق آتش سرد کرد اندر خلیل
داد صفا را جزا بیحد جزیل
عشق جاری می کند از چشم سیل
قطره های چشم سازد رود سیل
عشق سازد هر مراد را حصول
عشق سازد هر دعای را قبول
عشق عاشق را بدریا می کشد
همچو مجنونش بصحرا می کشد
عشق عاشق را مسرت میدهد
گر بخواهد هم مضرت میدهد
عشق سازد هم عزیز وهم ذلیل
هر چه خواهد آن کند بی قال وقیل
سر از اسرار و از انباز هاست
((مذهب عاشق ز مذهب ها جدا است
عاشقانرا مذهب وملت خدا است))
هرکسی از درک وفهم خود عیان
عشق را گوید چنین است یا چنان
ای عزیزم آنچه را خود گفته
از ضمیر خویشتن دُر سفته
عشق دانم هستی ات بر باد داد
قلب پاکت بر کف صیاد داد
آنچه را میخواستی از عشق پاک
دل پریشان چشم گریان سینه چاک
آن نشد حاصل که گردی شاد کام
تا شود آهوی وحشی بر تو رام
هم شنیدستی مثال رنج و گنج
نیست گنجی بر جهان تا نیست رنج
عامل رنج و غم تو عشق شد
روز ها هر گام تو بر صدق شد
عشق را مکروب دانی زین سبب
عشق را مردود دانی از غضب
نه عزیزم عشق باشد دُر ناب
کم میسر میشود در شیخ وشاب
عشق را در جامعه محدود دان
عاشقانرا واصل مقصود دان
عاقبت جانم تو واصل میشوی
برمز او خویش نایل میشوی
عشق را بستوده اند اندر جهان
مرشدان کامل و هم عارفان
سعی کن تا عاشق صادق شوی
در دبستان بیش ازین لایق شوی
ای شفیق الله «شفیق» مهربان
ارجمند خوش کلام نکته دان
اندرین مورد بود صد ها کلام
نیست «نادم» را دگر وقت السلام
بمناسبت فوت مرحوم دگروال استاد امین الله خان
نمونه شعر (نادم)
هر که آمد زیر سقف این فضا نیله گون
میرود زین خانه بی در به بام بی ستون
گویم از استاد دانشمند امین الله امین
بود او دانشور و دانای هر علم و فنون
شد تولد در هزار و سه صدو بیست ویکم
در دیار قریه کوهست مسمی در هرون
نیک خٌلق و نیک سیرت بذله گوی وپر لفاز
مجلس آراء و هنرمند بود او از حد فزون
شصت وسه سال بود عمرش پر بها و پر ثمر
خدمتش در حربی بتو نحی بود تدریس فنون
در رتب بود آن دگروال مجرب بی بدیل
لیک بی پروا بسازد برگ این دنیا دون
رحلتش در یکهزار و سه صدو هشتاد و چار
در دیار پشتون زرغون وان ده بودش سکون
داغ بر دلهای جمله باالخصوص بر دوستان
ماند از آتش همه را کرد قلب پر ز خون
روز وشب گویم به بخشایش خداوند کریم
اجر ده بر اهل و اولادش به عقبا هم کنون
خاطراتش حک گشته بر دل «نادم» یقین
همچو خط سنگ لوحش می درخشد نیست چون
بمناسبت شهادت سید محمد عمر جان پیلوت
باز سپید
درین آرامگه آرام جان است
حبیب مرد و زن پیر وجوان است
درین آرامگه خونین کفن بین
شهید قهرمان اینوطن بین
درین آرامگه جانانه فردیست
ز اولاد نبی فرزانه مردیست
رین آرامگه باز سپید است
به نقد جان خود جانها خرید است
درین آرامگه عنقا غنوده
قضا آسمان را طی نموده
درین آرامگه سید عمر جان
غنوده در پناه حی سبحان
ز اوصاف وخصالش من چه گویم
ز عمرش گر بپرسی باتو گویم
نهال عمر آن تا رُست خم شد
چهل وشش بود نه بیش وکم شد
ده برج اسد فوتش چه سخت است
هزار و سه صدو هفتاد و هفت است
ز «نادم» است دعای صبح وشامش
بعجز و التجا گوید الهش
خداوندا ز الطاف عمیمت
ببخشای این شهید نازنینت
به استقبال نگارش مولوی شراف الدین ((اعتصام))
مرحبا بر طرح موزن بیان اعتصام
نسخه شافی بود فن عیان اعتصام
بهترین فن خطابه بهر واعظ عرضه کرد
تا کند تبلیغ نیک آن رمزدان اعتصام
آنچه را تدوین کرده مستدل برایه است
دائما باشد حدیث اندر زبان اعتصام
قله های لفظ ومعنی صخره های این طریق
فهم تند بایدت اندر کهکشان اعتصام
این چنین گفتار موجز در ریاض اعتصام
معنی بسیار دارد گل ستان اعتصام
نحوه وعظ ونصیحت را به توضیح مثال
نیک داند آنکه باشد نکته دان اعتصام
خوب آموزد ترا فن بلاغت پر ثمر
این اثر دارد اثر از روح وجان اعتصام
اندرین اندرز کو پخته وپر گوهر است
خام را مردود داند پخته گان اعتصام
گفته هایش را رعایت کن شود مقصود سود
تیر را اندر هدف دارد کمان اعتصام
اعتصام از تولک است «نادم» بود هم تولکی
غوری الاصلیم باشد این نشان اعتصام
بیاد بود ملا فیض محمد (مسکین)
بیادت خامه در خون تر نمودم
بدامان اشک را گوهر نمودم
محبت میزند بر سینه ام تیر
میان موج خون پر پر نمودم
فراقت را برای خامه گفتم
به سینه خامه را خنجر نمودم
سیه روزم چو رنگ خامه خود
زبانش را بدل نشتر نمودم
سراغت جسته ام از هر بروبوم
ندیدم من ترا محشر نمودم
بیاد صحبت ویاد رفاقت
خیالت را بدل اخگر نمودم
شبی اندر سر پل بود بزمی
درون سینه را مجمر نمودم
کجا دگر شود تکرار تاریخ
چه گر یاد شبی دگر نمودم
نوشتم مجمع الآواز خوبت
بزرین صفحه اش دفتر نمودم
ترا من ای عزیزم فیض محمد
دعای مغفرت بیشتر نمودم
ببخشای ای خداوند آن عزیزم
گریبان را ز گریه تر نمودم
تو مسکین ومنی «نادم» فقیرم
که فخر از صاحب کوثر نمودم
به مناسبت سفر سید عبدالقدیر (ساعد) بخارج
بستی کمر خویش الا نو سفر من
زین بستن خویش نیک شکستی کمر من
آندست بلا کیف خداوند بهمرات
همگام و رفیق تو بود این اثر من
در بعد فواصل اثر نیست بمائی
هر چند که شدی دور تو از چشم سر من
بیگانه بود کشور خارج همه بر تو
ز اخلاق حسن چهره نما بوم وبر من
نورسته نهال قد تو وقت بجا است
در علم وخرد کوش ایا نو ثمر من
سخت کوش بحفظ ادب ورسم وسنتها
منظور نظر ها شوی صاحب نظر من
از جانب من گوی سلامم چو فلک ها
بر هموطن و دوستی که پرسد خبر من
بنویس بمن نامه و آدرس به عجله
مرسول خودت فکس نما در حضر من
از راه مبایل ستلایت نوع که دانی
گه گاه نوازش بدهی گوش کر من
مسعود و موفق شوی ای (ساعد) سعدم
ای قرة الغین وضیا بصر من
تلمیذ نما پند گهر بار ز «نادم»
آویز تو بر گوش تجارب گهر من
4/4/1379 هجری شمسی
بیاد ملا محمد یوسف (مریض) غوریانی
گر دل سالم همی خواهی بشو از جان مریض
تا رهی از مکر شیطان زود شو جانان مریض
هر که را آسایش دنیا ودین باشد هدف
آرزو دارد که باشد در جهان هر آن مریض
درد جان و درد سر را کی توان گفتن مریض
در حقیقت باشد اینجا خائف عصیان مریض
در علاج دردمندان که روح افسرده اند
دردمندی بهترین راه است بدرمان مریض
ر بلای این جهان صبر است نیش داروی ما
داروی دگر نباشد بهر درمان مریض
همچو کوهی راسخ اندر عهد وپیمان بوده
مرحبا تا آنکه گشتی بر سر پیمان مریض
نیست دنیا خبر تهی چاهی پر از رنج و الم
از جفای جور گردون گشتی در زندان مریض
جای عشرت نیست این دنیا چو باشد در گذر
زین سبب باید که بودن از دل و از جان مریض
دیدم آن اشعار موزون ترا ای جانمن
شاعران را کرده وزن شعر وهم روزان مریض
ای مریض ای شاعر شیرین سخن فرهیخته
خوش بحالت تا شدی در دین ودر ایمان مریض
«نادم» غوری که بنوشت برخی اشعار ترا
از دل و جان گشته است مبهوت وحیران مریض
قلب کوهسار
مرحبا بر نظم موزون وبیان منتظر
مرحبا بر نثر نیک و درخشان منتظر
در جهان شعر و فرهنگ جلوه نازش نگر
محو و مبهوت است هرکس در جهان منتظر
لعل و گوهر لولو لالا به نظم آورده است
همچو زر باقیست این گوهر نشان منتظر
سیر دارد مرغ طبعش بام نه چرخ فلک
پای هر فهم نه پی کرد کهکشان منتظر
شاعر نازک خیال چیز فهم تیز هوش
ریزه خواری گر کند از طعم خان منتظر
دشمنان گر از پی آزار او بندند کمر
دور باد از تن سر آن سرکشان منتظر
«نادم» غوری وغوریانی به نسبت واحد اند
من ز قلب کوهسارم ، اهل غوریان منتظر
به مناسبت شهادت سید برهان الدین (طارق)
دریغ از درد بی درمان طارق
دریغ از هجر بی پایان طارق
هزار وسه صدو هفتاد و پنج بود
بخون رنگینه شد اکفان طارق
شهید دست نامرد زمان شد
ستمگر بود از خویشان طارق
بر او و طفلکانش رحم ناورد
عدو پست بی وجدان طارق
ادیب وعالم وسید نسب بود
چنین است زیور و سامان طارق
شهید ما بنام برهان دین بود
بناشد به ازین برهان طارق
جگر ها سوخت از دوست و رفیقش
بوضع زمره طفلان طارق
سزد تا آسمانها زار گرید
بحال مادر حیران طارق
بکن «نادم» تو استرحام بیحد
ز سوی حضرت سبحان طارق
در مرثیه (قاصد) الحاج بهاءالدین جان
برفتی دوستانرا جمله گی دیوانه میبینم
چو طفلان هر یکی را بی پدر بیخانه میبینم
مُحبان را تو میدادی می بی درد سر قاصد
نه می میبینم وساقی نه هم میخانه میبینمقدح گم کردگان
یدم چو مجنون میروند هرسو
از آن دیوانگی هر یک پی پیمانه میبینم
تو بودی رهبر و مرشد بنائی دین ودنیا را
ستون وپایه ها بشکست بنا بی پایه میبینم
چراغ رهنمائی ها به فقدان تو شد خاموش
بظلمت هرکه ره پوید رهش بی راهه میبینم
بهائی دین تو بودی وصفای امر دنیا هم
بمردم مو بمو حرف ترا چون شانه میبینم
مرا بر دست میباشد ازان اشعار موزونت
چو شمع پر فروزان است تنم پروانه میبینم
به اشعار دل انگیزت به تقریر گهر بارت
بهر لفظ و بهر معنی دلم مستانه میبینم
همی خواهم که بنویسم به کلک خامه آثارت
به بخشا سهو و مدم را گرم کورانه میبینم
سخن از اهل عرفان و ادب صد خر من اردیدم
میان جمع خرمنها ز توشه دانه میبینم
سخن گفتی و دُر سفتی سخنهای پر از معنی
ترا شاه و سخن های ترا شاهانه میبینم
کرامت ها پس از مرگت نمایان همچو خورشید است
علاج زهر را دارد گیاه رسته میبینم
گیاه رسته از خاکت علاج زهر را دارد
تو گر گفتی ولی رفتی کنون جانانه میبینم
مرا اندر نوازش ها پسر بر خویش قاصد گفت
بمن هم می سزد آری اگر طفلانه میبینم
گر از یعقوب پیغمبر به چاه افتاد فرزندش
ولی «نادم» پدر را آن چنان افتاده میبینم
مرثیه سید عارف
سید عارف آنسخندان نادر دوران کجا است
زاده آل نبی آن گوهر تابان کجا است
میوه قلب پدر محبوب قوم و اقربا
قوت قلب ضعیفی مادر پژمان کجا است
باب ومام وقوم و دوست وهمسر واولاد او
داغ دارند جمله گویند مردم چشمان کجا است
از قضا تیر اجل آمد بجانش ناگهان
قهرمان شیر مرد گلدسته خوبان کجا است
گویا از خون خود طوفان نوح کرده بپا
عارف شیرین کلام آن غرقه طوفان کجا است
صد جگر خون گشت وخون از نوک مژگانست دوان
کان شهید قهرمان آن سنبل مردان کجا است
داغها بر دل رسید و چشم ها شد خونچکان
خفته در خون شهادت لاله گون اکفان کجا است
هرکه او را معرفت بر سید عارف بوده است
لب بدندان برد و گفت آن گوهر غلطان کجا است
در جوانی گفت آری کل شی هالک
آن مطیع بیدرنگ خالق نیروان کجا است
مغفرت خواهم ز حی لایموت ولاینام
از برای سید آن دل بسته سبحان کجا است
سال رحلت یکهزارو سه صد و هفتادو نه
از شهور هجری شمسی مه میزان کجا است
آری آری هر نفس باید چشد طعم ممات
در جوانی سخت باشد «نادم» آنجا نان کجا است
گفت و شنود
گفتمش ای نازنین ای گلعزار
گلعزار ای مونس شبهای تار
تا نظر کردی تو از چشم خمار
دل ربودی از کفم بی اختیار
زان سبب هرسو روم دیوانه وار
گفتمش جانا چرای اینچنین
ترک من کردی چرا ای ماه جبین
شهد بودی یا که بودی عنگبین
دشمن جان منی ای نازنین
شسته در جنب اغیارم چرا
گفت با من آن دُر یکدانه ام
نور چشمان آهوی مستانه ام
محضر شمع ترا پروانه ام
من ز اغیارت همه بیگانه ام
تو مخور غم ای نگارم ای نگار
گفتم ای جانان منم زار و خراب
آتش هجرت مرا کرده کباب
بهر وصل من بکن یکدم شتاب
دور کن از روی خود جانم حجاب
بی قرارم بی قرارم بی قرار
گفت جانم صبر کن غوغا مکن
عمر خود را صرف این سودا مکن
زین اضافه محشری برپا مکن
خویشتن را غرق این غمها مکن
گرچه شد این کار تو بس آشکار
گفتمش ای مه جبین دُر عدن
ترک کردم قوم و خویش هموطن
گشته ام دور از برت ای گل پیرهن
زین زیاده بر دلم خنجر مزن
دل فگارم دل فگارم دل فگار
گفت هرجا میروی تنها منم
محرم روز تو و شبها منم
جمله ایجاد همه غمها منم
گر تو مجنون دلی لیلی منم
بهر وصلم باش دایم انتظار
گفتمش ای دلبر غنچه دهان
من بقربان تو ام سرو روان
مایل روی تو ام از قلب وجان
قاتل من گشته چشم پر فتان
«نادمم» خون از دلم کرد انفجار
عبرت
حمد گویم ذات پاک را که بیچون چرا است
صد صلوة وصد سلام بر آنکه وصفش مصطفی است
قصه دارم که گویم شرح آن بی منتهی است
قصر سازم چون ملال از قصه های مطولا است
آنچه گویم گوش کن گفتار من بی مدعا است
از قضا کردم بنائی دوستی را با کسی
ظاهراً در شرع انور داشت آرایش بسی
فکر میکردم بخوبی هست این آدم کسی
نیست مثل او بخوبی اندرین دنیا کسی
آدم خوش حرف و دانا صاحب عهد و وفا است
سجه وسجاده دلبابه اش بود در عیان
ظاهرش صوفی و عاجز مردک شیرین زبان
خم خمک رفتار او هرگز نیاید در بیان
لیک در باطن دلش اندر گردی یک قران
صرف یکپیسه روا نبود برایش خون بها است
هر که را دیدم چو من حیران و زارو مضطر است
بهر هرکس رمز حال این ستمگر مستر است
زاهد و صوفی و ناصح واعظ هر منبر است
گفته های او همه ز آیات پاک اکبر است
بهر اغوای همه کس مردک حاکم رو است
گردش دوران مرا محتاج آن عالی نمود
طالب چند پیسه گردیدم مرا امید بود
گفت والله یکدرم نیست از دماغش رفت دود
بی خبر بودم گه داده پیسه خود را بسود
درد او هر لحظه حل ابیع وحرم الریاست
حیرتا آدم نبود و گرگ آدم خوار بود
هرکسی را فهم و درک این سخن دشوار بود
بهر تسخیر من و تو مردک هوشیار بود
کس نمی دانست که از سر تا بپا مُردار بود
در فریب وجعل وتزویرش بلا است
فکر میکردم ز طاعت جسم او گشته ضعیف
نه غلط ، سودای سود پیسه اش کرده نهیف
روز شب غرق تجسس میشود از بهر جیف
آب نبود نان گردد در گلویش همچو قیف
خیر بادا هر چه گفتم تکیه من من بر خداست
عالمی گفت است گفتار عجائب بی نظیر
(صحبت ناجنس اگر جان بخشدت الفت مگیر)
خوب گفت است امتحانش کرده ام من مرد پیر
بعد ازین از من عزیز من تو هم این پند گیر
قدر احسانرا نداند هر آنکه بنیادش خطا است
هر چه کردم ای خدایا از گناهان «نادمم»
از رفیقان برده ام من بار محنت خادمم
طالب عفو گناهم مجرم و هم قاصرم
هرچه آید بر سر من میگذارد شاکرم
عبرتم زین مردم ظاهر پرست و نارواست
مار و عقرب بهتر است از یار بد
یار بد بدتر بود از نار بد
تفرج
دل من ز کف ربوده بنگاه برهنه روی
مهی شوخ چشم سرکش صنم میانه موی
به تبسم پر از قند به رموز عشوه وناز
چه عجب فسون دارد بنگه فرشته خوی
ز کرم مه گلندام چه شود نظر نمائی
بمنی حزین حیران که شدم چو گرد کوی
ز دو زلف عنبرینش سحرم نسیمی آورد
همه وقت مشام مستم ز نسیم همچو بوی
بکجاست لیلی من که شدم ز غم چو مجنون
بدوم دل پر از درد گهی دشت و گاهی کوهی
که حبیب خویش یابم بامید آنکه شویم
قدمش به آب دیده به کمال شستوشوی
سر شام و هر سحرگاه سر راه به انتظارم
که بناز و غمزه آید به کفش می وسبویی
چه شود که نیم روزی بکمال رحم و شفقت
به تفرج اربیاید بکنار بید و جوی
که ز سوز و ساز گارم خبر ز آب پرسد
بکند بیان دردم بنوای های وهوی
عجبا که شد میسر شب وصل یار «نادم»
نه دو چشم دید دارم نه زبان گفتگوی
کف نانی
بجمع خوبرویان ای تو شاهی
نوازش کن فقیر وبی نوائی
گذشتم از سر نام ونشانم
گرفتم جمله اسباب گدائی
چو سایل بر درت استادم ایدوست
کف نان نمی چای گر آری
بامیدم ز الطاف عمیمت
بنازو غمزه با سویم بیای
به تسکین دل مشتاقم ای مه
چو خورشید جهان رخ را نمائی
به تشریف قدومت سرو آزاد
فدایت میکنم هر چه بخواهی
ندارم جز نفس چیزی شیرین تر
که اندازم به پاهای گرامی
اگر ای مطلب روز وشب من
به بیداری دمی سویم نیای
همی خواهم شبی شوخ شکر لب
سحرگاهی به خواب من در آ
اگر حاصل نشد این آرزو هم
ز بیدادی تو مسرو خماری
اجازه ده که تا نامه نویسم
کنم تعریف و توصیف جدای
بداغ نامرادی سوختم من
تو ای نور دو چشمم بی وفای
ز وی تیر جفا در قلب خونم
که غرق خون خود گشتم چه دانی
بیا از خون «نادم» شاه خوبان
کف پا را بکن جانا حنائی
تا ابد
گل خوشبو گل شبو گل ریحان صنما
یار عصری گل شهری مه تابان صنما
عطر روسی که زدی چهره نمایان کردی
خلق عالم همه بر حسن تو حیران صنما
برس نیلونی ز جاپان و کریم از ایران
دهنت کردی صفا هم رف دندان صنما
منی هجرت زده ات بی سرو پا گردیدم
از پریشانی زلف تو پریشان صنما
نگهت زلف بهم پیچ معطر سایت
گرم دارد بخدا رونق خوبان صنما
از شمیم سر زلف ولب خندان نگر
مستم از بوی توهم از لب خندان صنما
گهی از نازو کرم بستی بسر پرده گل
گهی سر لوچ ومعطر همه برجان صنما
گهی کاکل به چپ اندازی وگه بین کمر
چون تو آزاده خدا داده چه ارمان صنما
چه شود گر بنوازی منی شیدای غمین
به تبسم چو گوهر از لب مرجان صنما
مژده آورد صبا گفت خرامی سویم
جا دهم من قدمت بر سرو چشمان صنما
«نادما» شکوه مکن آنچه رسید از ایام
تا ابد بسته زنجیر منم ای شه خوبان صنما
تیر عشق
بیا که تنگ گیرم من قدت را
بروی سینه بگذارم سرت را
یا امشب در آغوش منی زار
بدست گیرم دو لیموی ترت را
بیا از باغ دبستان جمالت
بچینم میوه سیب غیغبت را
بیا یکشب ببالین ای صنوبر
بزیر سر کنم زلف کجت را
بیا که روی با رویت گذارم
زنم بوسه دو خدو گردنت را
بیا تا لب به لبهایت گذارم
بچوشم لحظه خال لبت را
بیا امشب کنار و گوشه بام
سراسر شرح سازم من غمت را
بیا جانا که جان بر لب رسیده
نوازش کن دمی این چاکرت را
بیا عکس ترا گیرم سراپا
ببوسم صبح وشام این پیکرت را
بیا از تیر عشقت غرق خونم
بخون آلوده سازم شهپرت را
بیا از خون این مشتاق بیدل
حنا کن نور چشمانم کفت را
بیا «نادم» ترا گردیده قربان
تماشا کن شهید اکبرت را
غنچه بشکن
یار را گفتم مرنجان این دل دیوانه را
این دل دیوانه جوید عتبه میخانه را
در خمار عشق رویت می گذارد روز وشب
از دو چشم میفروشد پرنما پیمانه را
دل شده دیوانه و از کف عنانم برده است
تا رسد بر بزم تو برهم زده سامانه را
الفت ومهر ومحبت ایصنم از وی مگر
تا دل دیوانه گیرد طرف کویت خانه را
در تکلم غنچه بشکن در تبسم لعل ریز
در کرشمه کن عمارت خانه ویرانه را
بی رخت بی نور باشد خانه وکاشانه ام
در قدومت نور افشان کن دمی کاشانه را
از غمت دیوانگی دارد دل افسرده ام
داد تعلیمی چسان سوزد ز غم پروانه را
جز دل دیوانه نبود بر دو عالم هستی ام
از دل وجان کرده ام قربان تو سرمایه را
چون گدایان این دل شوریده باشد انتظار
رحم فرما ای نگارم رحمت شاهانه را
شمع اگر از پای تا سر سوخت هر شب تا سحر
سوزد این دل روز وشب روشن کند هر لانه را
یا الهی از عنایات عمیمت بلحی ام
قلب «نادم» را مداوا کن و لب تبخاله را
عهد جوانی
هر لحظه که می بینم آن چشم خماری را
در چشم تو می بینم اسرار الهی را
چون لاله بدل داغم از یکنظر چشمت
غیر از تو نداند کس این راز نهانی را
با کنج لب لعلت با بردن دل از کف
جا دادی تو ای شیرین آن خال نشانی را
هر چند که تو میخندی صد کینه بدل داری
بلبل ز تو آموزد این مهر زبانی را
با سینه زدی تیرم از هر مژه ات ایجان
خم دادی بقتل من ابروی کمانی را
از خون منی شیدا کردی تو حنا دستت
تبریک همی گویم آن دست حنائی را
یارب تو شوی عاشق سر دسته سرمستان
از کوه و دمن جوئی آثار فدائی را
تا خود بشوی واقف بر من چه رود از عشق
بینم بدل سنگت من رحم خدائی را
«نادم» بتو دل بسته زان عهد که بر بستی
مشکن تو عزیز من آن عهد جوانی را
ساقی خیال
بیاد آمد مرا وصل نگارم
ربوده طاقت وصبر و توانم
گهی بر باد حسن شاه خوبان
بطرفش میرود روح روانم
گهی یاد آورم گفتار خویش
اگر شرحش دهم سوزد زبانم
گهی از گفته های شهدو نغزش
شیرینتر میشود هر لحظه کامم
گهی از خال بالای لب آن
بلبها جرعه می میستانم
گهی پستان لیموی ترش را
چو نارنج در تصور می فشارم
گهی از جام چشم میفروشش
ز ساقی خیال آید شرابم
گهی از فوج مژگان قطارش
اصابت می کند تیری بجانم
گهی از بوی عطر کاکل او
بمستی می فتد غمگین مشامم
گهی از هر دو خدین گلابی
تمنای یک و دو بوسه دارم
چرا «نادم» بیاد قد آن شوخ
بسرو ناجو میباشد جدالم
کوچه عشق
جدا گشتم ز محبوب دل آرام
بغیر آن نمیگردد دلم رام
الهی وصل آن دلدار خواهم
بجمع خوبرویان گلندام
بصحرای محبت ره روان را
نه پایان و نه حد است ونه فرجام
قدم بر داشتن در کوچه عشق
بجز بد نامی کی دارد دگر نام
من و بد نامی و آشوب مردم
بهم خو کرده ایم چون طفل بر مام
خدایا از کرم این بی نوارا
نگردانی ز لطفت هیچ ناکام
برای وصل آنماه ستمگر
دعا گویم بهر صبح وبهر شام
اجابت کن خداوندا دعایم
رسان بر مقصدم یارب بفرجام
به غیرت نیست بر من دستگیری
رسان عشق مرا بر حد اتمام
پریشان است بحال خویش «نادم»
به بند زلف جانان گشته بر دام
فسون
ازان روز گرفتارت شدم جانانه بیمارم
ز عشقت ای عزیز من همیشه چشم گریانم
پریشان کرده زلفین مشکین عنبرینت ار
خدا داند نگار من چو زلفینت پریشانم
رخت بنمودی و بر من گذشتی زود چون مرمر
نکردی یکنظر سویم ز لطف ای نور چشمانم
بصد افسون دلم بردی عجائب دلبری بودی
بدام افکندیش آخر نکردی رحم بر حالم
شهید تیغ ابرویت شدم جانانه سر مست
میان موج خون خود تو گوئی غرق طوفانم
رخت چون شمع میباشد بچشمم ای نگار من
برای سوختن هر شب که من پروانه میباشم
نمودی ترک من رفتی نکردی یاد من هرگز
وجودم چون سمک ماند ز هجرت سخت بریانم
اگر پرسند ز مردم چرا دیوانه میگردی
جواب شان همی گویم جدا از ماه تابانم
بسینه خورده ام تیری ز مژگانت منی «نادم»
فسون چشم فتانم اسیر زلف پیچانم
شفا
عرق اندر رخ آنماه تابان
به شفافیست چون اشک یتیمان
عرق اندر رخ دلبر چو سیماب
ببرگ گل چو شبنم گشت لرزان
عرق چون ژاله های نرم نوروز
سفیده کرده است رخسار جانان
عرق اندر تجسم دانه دانه
بود خال رخ آنشاه خوبان
عرق از گرمی رخسار گرمش
چو شبنم در شعاع مهر میدان
عرق چون قطره های عطر وعنبر
معطر کرده حول وحوش یکسان
عرق چون آب کوثر می نماید
ویا آب حیات اندر ز نخدان
عرق این گوهر نایاب عالم
بدور گردن بیضا است مرنجان
عرق بالای زلف عنبرینش
کواکب ریز کرد شام غریبان
عرق گویم ویا لعل بدخشان
بهائی خون جان مستمندان
عرق این داروی بی نسخه باشد
شفا درد جان دردمندان
اگر یکقطره «نادم» را چشانید
تن جان رفته ام گیرد دو صد جان
طلاتم
بیا ای مظهرم عزم سفر کن
چو بلبل از قفس یکبار پر کن
بیا طرف هری چون باد صر صر
کوهستان ترک گو قطع کمر کن
ز هفته چار شنبه اول سال
قدم را رنجه با تخت سفر کن
لب احیاض نشین ساعت چند
طراوتهای گل ها را نظر کن
ز بوی وفرحت گلهای رنگین
دماغت راز گلها تازه تر کن
بود جمعیت مسرور و مطرب
ز قلبت درد و اندوه را بدر کن
بود جای تفرج پل پشتو
قدم را رنجه در وقت دگر کن
طلاتم می کند طغیان آبش
فرح بخش آن دل خونین جگر کن
به اطرافش گل وگلزار باشد
دمی بنشین چو بلبل نغمه سر کن
امیدم این بود ای یار دیرین
بمکتوبی سراغم بیشتر کن
ترا «نادم» بخود جان گفته ایدوست
دعا در حق وی وقت سحر کن
توشیح
قلم ایمونس راز نهانی
بیا اندر زبانی بی زبانی
نویس این نامه را از خون قلبم
نه بر آن دوستداران زبانی
ز جمله شرح کن درد دلم را
به آن یار صمیمی ام که دانی
بیا تا باتو گویم اسم وی را
بر آور نام وی گر هوشداری
به سصدو دو ده ویک نظر کن
سپس اظهار کن نام گرامی
مرکب حرف کن از دو دو مصرع
شروع از سه بود با عرض آتی
بدرد و غم تحمل کن همیشه
جزع بیهوده باشد در کمانی
مزن خنجر بسینه صبر میدار
چرا صبر است مفتاح العساری
بدان مقصود از توشیح من را
بگفتم از برایت گر بدانی
ز هجران هر زمان شب تا سحرگاه
ز دیده خون قلبم هست جاری
بود «نادم» مریض عشقت ایدوست
عیادت کن که این است رسم یاری
کف پا
بسودای رخ همچون تو شاهی
گرفتم جمله اسباب گدائی
چو سایل بادرت استادم ایدوست
به امید که از خانه بر آی
کفی نانی نمی چای گر آری
بناز و غمزه با سویم بیای
به تسکین دل نا شادم ایدوست
چو خورشید جهان رخ را نمائی
به تشریف قدومت ماه تابان
فدایت میکنم هرچه بخواهی
ندارم جز نفس چیز شیرین تر
که اندازم بپاهای گرامی
اگر ای مطلب روز وشبی من
به بیداری دمی سویم نیای
رجامندم که یکشب ای شکر لب
سحرگاه بخوابی من در آئی
اجازه ده نشینم در کنارت
کنم تعریف و توصیف جدائی
ز وی تیر جفایت را بقلبم
کف پا را بکن جان حنائی
بود «نادم» چو مرغ نیم بسمل
همیشه غرق خون اندر جدائی
برای دیدم قسمت سوم اشعار نادم اینجا کلیک کنید