
قسمت سوم اشعار نادم
_JPG.jpg)
نقد دل
باز بیا دل ربا یکدمک سوی ما
هر سحر و هر صبا هر سحر وهر صبا
رخ نمودی گلم نیک ربودی دلم
زد بدل وجان علم مهر تو ای بیوفا
دل به کجا میبری گو که چرا میبری
نقد دل وجان می بری مالک شیرین ادا
عاشق زارت منم سوخته نازت منم
خسته وخارت منم رحم نما پر جفا
رفتی ز پیشم چرا بی خبر ای بیوفا
دلبر شیرین ادا رحم نکردی بما
طاق دو ابروی تو خال بر روی تو
حلقه گیسوی تو گشته بجانم بلا
ای مه تابان من غنچه خندان من
رد تو بر جان من غنچه دهن مه لقا
جورو ستم تا بکی درد و الم تا بکی
قطع کرم تا بکی بر سر این بینوا
زار و زبونم حزین از غمت ای نازنین
«نادمم» و دل غمین کیست که بپرسد ز ما
تعهد
مقیم هوتل غیزانم ایدوست
وطن را حامی و قربانم ایدوست
بنامم قرعه سر بازی آمد
فدا سازم دل بریانم ایدوست
تعهد کرده ام بر حفظ میهن
ببازم سر به این پیانم ایدوست
میانرا بسته ام از بهر خدمت
همیشه خادم و سربازم ایدوست
برای حفظ این میهن شب و روز
گذارم هستی و ایمانم ایدوست
اگر دشمن کند قصد تجاوز
به قتلش ماهر قصابم ایدوست
برای ارتقا کشور خویش
خدا داند که من شب خوانم ایدوست
بهار آمد گذشت ششماه اول
بیا یکشب بشو مهمانم ایدوست
برای وصل یکشب ای پری رو
میسر گر شود جان بازم ایدوست
بود «نادم» گرفتار تو ایدوست
ازین رو خسته وبیمارم ایدوست
بشارت
من را میان سینه ز مژگان جراحتیست
نه تاب وطاقت ونه خواب و راحتیست
آه و فغان و ناله و زاری ز درد غم
بر گوش آن مه خوشکل فراحتیست
گر می کُشد به خنجر مژگان و چشم مست
مغرور حسن و ناز نگویت خبایتیست
رفتم بسوی دوست که گویم بعجز حال
اندر حجاب راز همی گفت نه حاجتیست
عزم فراق کردم و رخت سفر بوش
می دان که روز هجر قیام قیامتیست
دل را بحلقه زلف دگر نه بسته ام
جز موی دوست کاحر کارم ندامتیست
والله بغیر حسن تو گردیده واکنم
در مسلک محبت ویاری خیانتیست
چشمم بصبح وقت پریدن گرفته است
این مژده وصال چه شیرین بشارتیست
بهتر ز وصل یار نباشد تمام عمر
بر آنکه راز نشسته و اندر نظارتیست
آمد بگوش قلب من از هاتفی پیام
روز قرین یار نیکوتر ز حشمتیست
آری نیکوست «بنادم» وصال یار
روز سرور و عشرت و روز سعادتیست
بی نظیر
دخترک سیمتن شوخ وستمگار است
نازک و غنچه دهن عصری وعیار است
زینتش جمله طلا میزند سرخی آرا
زلف او دام بلا رخ او گلنار است
پیرهن مخمل زر چادرش لیلو متر
گوش او حلقه زر فکر او پیزار است
پل پشتو میله جا شهر نو صاف وصفا
حین رفتن هر کجا قلب او سرشار است
بگس دستی به کفش کورتی نو ببرش
متری از فاج بسرش میل او بازار است
پول اگر کم بود محشر وماتم بود
فتنه بعالم بود سخت دل آزار است
جنگ وجدل می کند رد و بدل میکند
سنگ به بغل می کند گوی که خونخوار است
با همه نازو ادا دل ببرد این صنم
بر همه خشم وخشن شوخک دلدار است
گله بی جائی من نیست مناسب نگر
همچو گلی بی نظیر عده بسیار است
«نادم» شوریده دل تا بسحر خسته شد
رحم نما ای خدا این چه شب تار است
مرغ وماهی
قلم بر دست گیرم ای عزیزان
کشم نقش خم ابروی جانان
ز عطر زلف مشکین بلندش
دو عالم سر بسر گشته حراسان
گرفتارم بچشم می فروشش
دری میخانه باشم زار و حیران
رخش چون غنچه گل نو شگفته
چو بلبل میکنم صد شور و افغان
به این خوبی ندیده چشم گیتی
فلک از حسن او گردیده بریان
به اوصاف جمالش مرغ وماهی
گشاده هر یکی لب را نمایان
نه من تنها اسیرم بر دو زلفش
هزار است مثل من از انس واز جان
بیا ای بیمروت سوختم من
پریشانم چو زلفینت پریشان
فلک کر شد ز آه صبح وشامم
شنو سوز و فغانم ماه تابان
ز فرقت خون در حلقم رسیده
شدم بسمل مه شیرین سخندان
بر غم جمله اغیار بدخواه
بزخم هر سخن قلبم مرنجان
قدم رنجه نما بر طرف «نادم»
ز لطف و مرحمت ای نور چشمان
پند ناصح
میل با سوی پری رویان غلط باشد غلط
دادن دل با کف خوبان غلط باشد غلط
آن تبسم های شیرین نگار کینه دل
گر گوهر میریزد از مرجان غلط باشد غلط
با رخ چون شمع آن پیوسته ابروی کمان
تا نمودم من هوس ایجان غلط باشد غلط
روز اول رخنمائی شیوه هر مهوش است
در نهایت وعده و پیمان غلط باشد غلط
بعد از تسلیم دل وجان گر پشیمانی کنی
گریه و شور و شر و افغان غلط باشد غلط
پند ناصح گوش کن الفت مگیر بر مهوشان
چون وفاداری ز جمع شان غلط باشد غلط
حال جوئی های خوبان نیست از لطف وکرم
جان سالم بردم چوگان غلط باشد غلط
چشم امید وفا پاداش عهد اولین
پور حیران زان سیاه چشمان غلط باشد غلط
منزل عشق است طولانی چو صحرائی امید
رفتن اندر سوی این میدان غلط باشد غلط
آن فرید عصر ودوران گاهی آید سوی نو
«نادما» از حال تو جویان غلط باشد غلط
شهادت
هلال عید من ابروی دلبر
مرا عید نشاط است روی دلبر
چو دلبر نیست پیدا عید هم نیست
ازین رویم به جستجوی دلبر
که دلبر یافتم عیدم همان است
شهادت میدهد ابروی دلبر
ندیدم در جهان بهروزی یکدم
سیه روزم نموده موی دلبر
گرفته خال هندو کنج لب جا
ازان رو گشته ام هندوی دلبر
منور می شود چشمم برویش
معطر جان شود از بوی دلبر
حج من طاق ابروی نگار است
بگردم من بگرد کوی دلبر
رخش بهتر ز ماه بدر دیدم
گرفته در بغل گیسوی دلبر
کنم قربان وجود خود به یکدم
به پیش قامت دلجوی دلبر
حنای دست جانان خون «نادم»
روا باشد که این است خوی دلبر
استبرق
عزیزم جانمن بادا فدایت
فدائی گردش چشم سیاهت
فلک در حسن تو حیران ومبهوت
عطا کرده بتو ایجان خدایت
جهان را گر چه روشن کرده خورشید
به نزد حسن تو دارد خجالت
گلاب ومشک وعنبر عطر جرمن
همه سر زیر پاشد از ریاحت
صنوبر سرو دنا جو قامت نی
شده شرمنده زین قد رسایت
حریر استبرق وگلهای عالم
ندارد ذره چون لطافت
مگر ای گوهر عالم بهایم
مشو مغرور این حسن وجمالت
محبان را نوازش کن ز لطفت
که کردند جمله گی جانرا نثارت
ترا سرمایه در حد زکواة است
ز زلف و موی وابروی کمانت
دگر حسنت بود لعل و جواهر
«بنادم» کن نظر باشد گدایت
سمساران
ز وصل یار خود محرومم امشب
پریشان حال ودل پر خونم امشب
کشیدم انتظارش را مه وسال
نیامد روز ها مایوسم امشب
مرا در بستر آرام نباشد
ز تیر ناوکش مجروحم امشب
میان موج غمهایم شناور
شکسته ز ورقم مغروقم امشب
بدادند جرعه امید بر من
ازین رومست وهم مغمومم امشب
چه در خوابم چه بیدارم چه مدهوش
جمال گل بود معلومم امشب
خدایا وصل یارم خواستم من
ز لطف خود بده مطلوبم امشب
رسد در کلبه ام بوی ز کویش
چو سمساران کند گلگونم امشب
ازان دل دادن خود «نادمم» من
ز دست خویشتن محزونم امشب
شقایق
هوایی خوش نسیم صبح جوزا
روان بخشد بهر جنبنده هرجا
نظر کن سوی دشت و کوه دامن
بود گسترده هر سو فرش دیبا
درختان سبز وخرم پر طراوت
به یک نظاره گردد مرده احیا
بعشق غنچه های خنده بر لب
هزاران بلبل است در شور و غوغا
شقایق در تبسم آب بر سر
ز شبنم موج دارد موج دریا
برو مجنون صفت فرهاد مشرب
بگرد کوه هامون دشت لیلا
به امید که لیلایت بر آید
چو شیرین با هزاران ناز رعنا
عزیزم گفت فردا خواهم آمد
نشد از بخت بد امروز فردا
نیامد مهوش ابرو کمانم
گه گردم من فدای چشم شهلا
بهار است هر طرف جمعیتی است
منم اندر میانه فرد و تنها
ز «نادم» قطع شد هر آرزویش
فغان و ناله ام رفت تا ثریا
انت ربی
در میان آتش عصیان عجب گشتم کباب
می خورم هر لحظه با خود همچو ماری پیچ وتاب
طاعت یزدان نکردم عمر بیهوده گذشت
حسرتا وا حسرتا دگر نمی آید شباب
نو جوانی بود وقت طاعت و فرمان بری
حسرتا فرمان نبردم کار خود کردم خراب
خلقت آدم برای طاعت است و معرفت
انت ربی انت حبی دور کن از من عذاب
روز محشر در میان جمله مخلوقات خود
شادمانم کن نرفتم گر چه در راه صواب
یا الهی نامه اعمال من را از کرم
بر یمینم ده بران در سوی مطلوبم شتاب
من ز اولاد نبی در شهرتم در نزد خلق
رحمتم فرما بروی آن محمد مستطاب
عفو کن عصیان من روز حساب از مرحمت
سهل گردان یا الهی بر من مسکین حساب
«نادمم» شرمنده ام درمنده ام از فعل خود
از عطوفت عفو فرما بر من حیران عذاب
تجلی
بیا مطرب که ایام شباب است
ز می خوردن دل وجانم کباب است
بیاد روی یارم نغمه سر کن
دلم پرده نفس تار رباب است
مدارا کن نفس باریک گشته
چو زلف چنگ او در پیچ وتاب است
بمستی گرفتم معذور من دار
شراب اندر شراب اندر شراب است
رخش بنموده رفت با چشم میگون
تنم از غمزه و چشمش کباب است
تجلی کرد حسن وجلوه سر داد
هزاران رمز در این فصل وباب است
مپرس از من حساب دفتر حسن
هزاران مطلب اندر این کتاب است
نخواهد شد میسر دیدنش باز
چرا آن چهره اش قید حجاب است
دهانش عنگبین وشهد و شکر
همیشه عنگبین قوت ز باب است
بیا «نادم» ز اوضاع زمان گوی
که آهو همنفس اندر عزاب است
کلبه احزان
چشم من مایل چشم و رخ گلنار که شد
باز من را هوس بسوه رخسار که شد
نگه از گوشه چشمم بجمال که فتاد
قلبک من بکجا رفت وخریدار که شد
خنده ومهر ومحبت ز کدامین صنم است
باز من را هوس دیدن وگفتار که شد
تشنه لب بهر وصال کی کجا میگردم
هوس جرعه می از لب در بار که شد
برق سوزنده چشم کی زده شعله بدل
بیقرار است دل من خسته وخونبار که شد
تن محزون دل پر خون سر پر شورر مراست
باز من را هوس بستن ز نار که شد
چشم تر آه و فغان ناله وزاری دارم
قسمتم روز ازل دیدن آزار که شد
همچو بلبل بچمن نغمه کنم شام وسحر
باز من را هوس گلشن وگلزار که شد
رخی دیدم که چو خورشید جهان شعله دهد
باز بر من ستم وظلم ستمگار که شد
دو نخود ناز و کرشمه سه نخود غمزه نمود
دهنش جرعه می شافی خمار که شد
گفت نامم (321) است پیشه ستم
منزلم کلبه احزان شد و کوهسار که شد
ای خدا هجر عزیز وستم دیر کهن
برسر «نادم» شوریده ز گفتار که شد
گلچین
به قامت چادر پرچین مبارک
ببر پیراهن رنگین مبارک
همی آی ببازار اسیرت
قدم بر دیده غمگین مبارک
تکلم میکنی اندر بلاغت
ز باغ افصحا گلچین مبارک
میان سینه خوردم تیر عشقت
کف پایت شده خونین مبارک
گذشتی از برم چون باد صر صر
لب لعل و دل پرکین مبارک
دو زلفت شهپری باز شکاری
گرفته قلب من شاهین مبارک
گرفته خال هندو بر رخت جا
بمهتاب رخت مشکین مبارک
بحر جادویت دینم ربودی
ترا این دین و این آهین مبارک
بغمزه از ملک طاقت ربائی
بتو این غمزه دیرین مبارک
به تیر جور تو «نادم» دهد جان
به آن سخره دل سنگین مبارک
جادوی چشم
من مایل روی آن نگارم
بر راه نشسته انتظارم
یارب که شود نگار گلرنگ
یک لحظه بیاید او کنارم
از هجرت جان گداز هردم
صد شور و فغان و ناله دارم
با جادوی چشم آن اسیرم
بر حلقه زلف او بدامم
از برق دو چشم آن سیه موی
آتش بدلم به پیچ وتابم
بر آب کنند و دفع آتش
از آب دو دیده من کبابم
صد سال ز عمر من گذارد
نبود که رود دمی ز یادم
با روز جزا وحشر ومیزان
از ظلم که کردی داد خواهم
با لوح کتاب تو به عقبی
مظلوم نوشته است بنامم
گویند بگو جواب «نادم»
وانگه چه دهی بگو جوابم
ببام و لانه
نمودی خنده از لب ها مبارک
برای بردن دلها مبارک
بپوشیدی لباس لاله گون را
بقامت چادر خضرا مبارک
بیامد قاصدت چون باد صرصر
ترحم بر من شیدا مبارک
به تشریف قدومت مژده میداد
مرا این مژده زیبا مبارک
اگر آی سر افرازم کنی چند
بر غم جمله اعدا مبارک
نمودی وعده دیدار دیروز
میسر گر شود فردا مبارک
ببام و لانه ام ای ماه ده چار
شوی پر تو فشان شبها مبارک
سرم اندر قدم هایت گذارم
فدایت صد سرو سرها مبارک
کشم من انتظارت تا سحرگاه
بیاد نرگس شهلا مبارک
چو مجنون دامن صحرا گرفتم
غزالان و من و صحرا مبارک
بیا «نادم» ز کف داد عقل و دانش
شدم دیوانه غمها مبارک
تربت
قلم گیرم نویسم شرح حالم
به آن چون مومیان مهربانم
نویسم نامه را از خون چشمم
برای مهوش ابرو کمانم
دهم توضیح دردم را به تحریر
اگر گویم همی سوزد زبانم
ببر قاصد ز من این نامه ام را
به آن شیرین زبان گلعزارم
ز صر صر زودتر در سرعتت کوش
رسان خود را به آن شیرین کلامم
فقط بر او بده این پاکتم را
خدا خواهد که گیرد آن کتابم
نما صد احترام اندر نخستین
بزن بوسه بپای قدر دانم
الا ای آرزوی صبح وشامم
بیا بشنو عزیز نکته دانم
فدای جلوه ناز تو گشتم
قدم بگذار در خاک مزارم
اگر پایت رسد بر تربت من
بپا بوست سر از قبرم بر آرم
چه گر «نادم» بود در بستر خاک
چو آی بشنوی عرض و سلامم
بناز عشق
اسیر ماه خوبان گشتم امروز
به حال خویش گریان گشتم امروز
بدیدم ماه روی گلعزاری
گرفتار از دل وجان گشتم امروز
دلم شد کشتی آب چشم دریا
فنای موج طوفان گشتم امروز
نزاده مادر گیتی چو من خار
به حال خویش حیران گشتم امروز
بدل بستم خیال نقش رویش
رفیق درد و حرمان گشتم امروز
نگه از گوشه چشمم نمودم
اسیر زلف پیچان گشتم امروز
نظر کردم بسوی چشم مستش
خمار چشم مستان گشتم امروز
به سینه کرد اصابت تیر چشمش
شهید قتل چشمان گشتم امروز
بود ملزم دو چشمم یا که قلبم
بناز عشق بریان گشتم امروز
شدم «نادم» بود قاصر دو چشمم
ازین سودا پشیمان گشتم امروز
چه خوشتر
جنون باشد بمن سرمایه از عشق
گرفتم گوشه میخانه از عشق
میانه سینه ام تیری ز عشق است
دل وجانم بود صد پاره از عشق
بهر محفل که شمعی هست روشن
ز جان ودل منم پروانه از عشق
به قصر دل گشا دل تنگ گردم
گزینم لانه در ویرانه از عشق
نخواهم جنت وطوبی وکوثر
بتابد بر سرم گرسایه از عشق
سعادت میشود آندم میسر
که گر بخشند مرا پیمانه از عشق
غلام در گهی پیر مغانم
دهد کار مرا سامانه از عشق
سرم ساید بعوج کهکشانها
که بر پایم بود ذولانه از عشق
اگر مستم اگر بیخود مجو عیب
نمی گنجم بخود در جامه از عشق
ز عیش و عشرت دنیا بعیدم
ز جان خواهم غم و غمخانه از عشق
ز خود بیگانگی بسیار دیدم
ندیدم کس شود بیگانه از عشق
حیات خوش «بنادم» عشق بازیست
چه خوشتر گر شوم دیوانه از عشق
اشک
رخ رنگین تو سیب دو رنگ است
سفید وسرخ وشفاف و قشنگ است
دو گیسویت خم اندر خم فتاده
پر طاوس ماند شوخ وشنگ است
میان موج کاکل دسته گل
ز مرسل دسته دسته رنگ رنگ است
قد سرو ترا آتش گرفته
لباست سرخ چون آتش برنگ است
بیاد روی تو مرغ دل من
پرید از سینه کاین بسیار تنگ است
به امید وصالت پر فشان رفت
بخاری در شده بی بال ولنگ است
رسید جائیکه نظم است و قراول
سلاح راکت وتوپ و تفنگ است
صف مژگان سنان و ابروان تیغ
نه جای رفت ونه جای درنگ است
بدین گونه فتادم من بدامت
میان چشم و دل بسیار جنگ است
نه بر آهم اثر نه بر دلت رحم
نه من را اسم وجا و رسم و ننگ است
بآه و اشک «نادم» گر اثر نیست
دلت فولاد و آهن یا که سنگ است
نوازش
عزیزم جان من بادا فدایت
فدای گردش چشم سیاهت
فلک در حسن تو حیران و مبهوت
عطا کرده بتو ایجان خدایت
جهان را گرچه روشن کرده خورشید
بنزد حسن تو دارد خجالت
گلاب و مشک و عنبر عطر جر من
همه سر زیر پا شد از ریاحت
صنوبر سرو و ناجو قامت نی
شده شرمنده زین قد رسایت
حریر استبرق و گلهای عالم
ندارد ذره چون تو لطافت
مگر ای گوهر عالم بهایم
مشو مغرور این حسن و جمالت
محبی را نوازش کن ز لطفت
که کرده قلب وجانش را نثارت
بتو حسنت بود لعل وجواهر
«بنادم» کن نظر باشد گدایت
به پیشواز اشعار خواهرم سعیده جان (عنقا) فرزند
ضرت مولوی صاحب شراف الدین (اعتصام).
مسرت دارم که (مستوره) و (مهجوره) بی وارث نمانده
ر کوچه باغهای شعر وادب (عنقا) جان گامهای متین را بر میدارد:
افتخار به مولوی صاحب (اعتصام) که تمام علوم متداوله را برای (عنقا)جان تدریس و در سرایش شعر مشوق آن بوده ،افتخار بمردم غور بخصوص بمن وسایر ادب دوستان که (عنقا) جانرا به چنین موقف شعری با خود داریم ، افتخار به تمام زنان ولایت غور که (عنقا) جانرا در کنار خود دارند و ممثل استعداد و توانمندی های شان میباشد:
زعنقا هرکسی نامی شنیده
ولی در چشم سر هرگز ندیده
کسی گوید که از عنقا اثر نیست
کسی گوید که از عنقا خبر نیست
کسی گوید که عنقا مرغ بخت است
کسی گوید که رمز بخت وتخت است
کسی گوید که عنقا مرغ پاک است
کسی گوید نه او از جنس خاک است
کسی گوید که پروازش بلند است
نه اندر آب و دانه در کمند است
کسی گوید که عالی همت است او
کسی گوید سراپا جرئت است او
کسی گوید که باشد شاه مرغان
کسی گوید که باشد شاه شاهان
کسی گوید که نام است ونشان نیست
کسی گوید که چون او در جهان نیست
ولی عنقای ما زین ها فزون است
نمی گنجد بوصف از حد برون است
بیا بشنو به بین عنقای مارا
بلند پرواز بی همتای مارا
صفیر شعر او جولان گرفته
مقامش عرشه کیوان گرفته
که صیتش از فلک برتر گرفته
زمین و آسمان در بر گرفته
به علم ومعرفت معروف گشته
به مفتی شهره و موصوف گشته
بیاموخت از پدر علم وادب را
به علم و دین بود مفتی اعظم
به هر علمی بود افهم و اعلم
به شعرش همچنین تلمیذ باب است
بحمدالله که شعرش جمله ناب است
ز گوهر های دانش نظم دارد
بحمد و نعت شیرین بزم دارد
ز اشعارش فرستاده به نادم
به من افزوده منت را مداوم
عجب اشعار خوب و نغز دارد
چو خندان پسته ای پر مغز دارد
اگر ملک هری محجوبه دارد
به عزت غور ما مستوره دارد
ز بعد آن بود مهجوره چون روز
دیگر عنقا بود نور اند آن روز
بیا مستوره بین دخت گرانت
گرامی دتر شیرین کلامت
بیا مهجوره بین عنقای خود را
ستوده دختری دانای خود را
به عنقا افتخارغور باشد
ز شعرش خانه ها پر نور باشد
بود مهجوره با حیران دلبند
ز حیران ارث برده شعر چون قند
سلامم کن قبول عنقای دانا
ترا باشد خدا خافظ به هر جا
ترا حرمت نهم چون مادر من
پذیرا شو سلامم خواهر من
به تسخیر معانی پرگشود است
بنازک های شعری در غنود است
توئی خواهر بنادم از دل و جان
بود شاهد به این معبود سبحان
مثنوی معنوی مولوی هست قرآن در زبان پهلوی
هست مولانا جهان را رهنما
عارفان است مقتدی او مقتدا
گشت مولانا شهید اندر جهان
کفر و اسلامش شناسد بی گمان
از زبان نی بگوید فلسفه
مشکل است فهم کلامش بر همه
بند بند نی بود تمثیل ما
هست مقصد اندرین تعدیل ها
تا نرستی از همه بند جهان
کی رسی در مقصدت ای نکته دان
شمس را عاشق بود شمس خدا
بر کلامش هر که گوید مرحبا
مثنوی اش هست قرآن را بیان
هست قرآن خدا را ترجمان
هر دو عالم شرح شد در مثنوی
(مثنوی معنوی مولوی)
ذره ام در شمس کی گردم عیان
(نادمم) بر خویشتن دارم زیان
5/2/1386
به استقبال اشعار (زهره)
خواهرم شعر روان تو بود باغ جنان
تابش معنی شعر تو چو خورشید جهان
شاعر نادر سخن غور عزیز
زیب دارد بتو گویم سرو سرتاج زنان
حسرتا گوهر ومستوره ومهجوره برفت
وارث هر سه شدی در سخن وشعرو بیان
افتخار وطن است بر تو ز اشعار نیکوت
شعر باشد بهمه عصر وزمان فخر زمان
غور را زنده نما در غزلت بار دگر
تا زنان فخر نمایند بتو وشعر روان
خرم و خوشدل ازانم که بگلزار ادب
تو و (عنقا) دو کبوتر چو دو چشمم پران
جای مستوره دگر پر نشود لیک بود
شعر و گفتار تو آغاز گر مهر عیان
نیست مهجوره و گوهر که کنند فخر ولیک
روح شان شاد شود بر تو و بر نسل جوان
غور را مهر هنر وعلم و ادب میخوانند
قصه ها راست بود غور بود شاه جهان
خواهرم (زهره) ترا کرده تخلص «نادم»
تا بماند اثر و نام تو بر قوم و خویشان
ای نازنین ز جلوه نازت شدم خراب
از آه من حذر کن و رخ را ز من متاب
با گرد شعله رویت بسوختم چو شمع
ای اشک و آه صبح بدرد دلم شتاب
آن آتشی که بر تن زارم شر شر زده
بشکسته قامت سروم فتاده در تراب
کاهید قامت سروم شد از میان دو تا
چون کوزه شکسته و چون کاسه رباب
آخر چرا جوانه نمود حرص و آز من
زیرا خیال کودکم و بی فکر از حساب
با این رباط کهنه ویرانه دل مبند
شاهان بکام مرگ گرفتند تخت خواب
از عیش ونوش جهان کس نگشت سیر
این پیرذال دهر عروسیست پر ختاب
هیهات تا مراد دل آید بکام مان
در حسرتا که جگر گشت چو دلها کباب
«نادم» که خیرو شر تو تسجیل اول است
دردا و حسرتا که دهندت بکف کتاب
شعری برای انتخابات
ای برادر نور چشم ای خواهر پر نیک نام
بر شما وبر همه خورد وبزرگ از من سلام
این زمان دارد وطن چشم امید کار را
بهر تسخیر زمان است انتخابات اغتنام
بر شما تفویض شد امر عظیم انتخاب
از طریق مستقیم و سری و آزاد کام
مرد وزن از غور دارند خصلت دانشوری
غوریان اند شیر همت مردو زن در یک کلام
غور بود است روزگار معدن علم و هنر
ذوب میکرد آهن ومس را غیاث الدین سام
مسجد شهر هرات از همت سلطان ماست
آن منار مرتفع یک شاهد دگر بجام
این زمان خار و ذلیل است مردم غور کهن
وقت آن است تا کشی شمشیر دانش از نیام
حق خود را از دهان شیر می بائیست جست
از تو التجا و بر تو دارم این پیام
از بصارت کن نظر در فوق این مرقومه ام
سنبل کارم بود اسپ دوان سوی مرام
بر امید همتت کاندید شده «نادم» ز غور
بر گزینش تا نماید بهر خدمت اهتمام
روح پاکش پر گشاده سیر او «نادم» کجاست
قرب یزدان در نمودش با چنین پرواز ها
کساد
من از فضای جنگ وطن زار خسته ام
یارب مدد کجاست که بسیار خسته ام
من از فضای آتش و باروت وتوپ و تانگ
چون خسته گی مردم هوشیار خسته ام
از حضرت فروغ که روشنگر است کاخ شعر
از عندلیب هنرمند تازه کار خسته ام
خواهم فروغ چو استاد هنر به لطف
بنواز عندلیب را که دل آزار خسته ام
دارم اجاز فروغ عزیز وعندلیب
گویند شعر صلح که از دل نگار خسته ام
گویند شعر محبت نشان بطرز خوب
از بد سرایش وشمشیر آبدار خسته ام
هر گفته که نیست در او منفعت به کس
من از کساد مال و رونق بازار خسته ام
«نادم» بیا که طرح سخن در دیار جنگ
صد ها فروغ وعندلیب و من زار خسته ام
به مناسبت شهادت مرحوم سید سراج الدین پدر وسید
جُنید پسر
فلک بر ما خصومت را گرفتی
پدر را با پسر یکجا گرفتی
پدر سید سراج الدین علوی
جوانی لایق والا گرفتی
پسر سید جُنید جان غره عین
ز باغ دل گلی زیبا گرفتی
بنورت ای فلک این قلب شکست
در سر تاج از گزینش ها گرفتی
شهید حق بود هر دو بلا شک
عجب بی رحم و بی پروا گرفتی
دو همسر را بخون غم نشاندی
ز هر یک لولو لالا گرفتی
تمام قوم و خویش و دوست شانرا
به آتش بستی سرتا پا گرفتی
هزارو سه صدو هشتادونه بود
دو سر را از سر سرها گرفتی
دعای مغفرت داریم بر دو
ز «نادم» هر دو را یکجا گرفتی
در مرثیه محمد اکبر ولد محمد یوسف سکونت اصلی
تولک
لا بد که چو آمدی مگو رفت
آزاده ز دار پر خطر رفت
ببریده دل از وجود هستی
بر بسته ز حال وبا معز رفت
دنیا که سردی درد و رنج است
بهتر که بمکان خوبتر رفت
رفت آنکه محمد اکبر است نام
از دویده دوستان بصر رفت
در سال هزارو سه صد افزون
بنما نورش که بی خبر رفت
«نادم» بدعای خیر و غفران
همت بنما که تاج سر رفت
در مورد غور وشاهان او
تاج سر در آسیا بودند آن شاهان غور
مهر تاریخ و زمان بودند شیر مردان غور
وه که علم و دین را دادند عوج از حد فزون
آن شهان دین خواه یعنی که سرداران غور
عدل وانصاف و مروت جمله اوصاف نیکو
هر کجا بودست یانه بود در دوان غور
شاه علاءالدین حسین بود امپراطور بزرگ
شاعر و ممتاز بود او در سخندانان غور
شاه خوارزم داد اورا هر چه داشت از سیم وزر
با دل وجان گشت در هر عرصه هم پیمان غور
شمع علم ودین در هند شد فروزان نیست شک
زان شهاب الدین و دنیا بارز میدان غور
خدمت دین نبی سر خط کار هر ملوک
بود لازم تا که او بود بسته در پیمان غور
عالم و صوفی و شاعر صاحب شغل وهنر
عزت بی منتها دید از خردمندان غور
جای آن دارد که گویم از همه برتر که بود
بود آن سلطان غیاث الدین زوی از کان غور
افتخار غوریان است بر همه شاهان شان
هست «نادم» کمترین فرد از مردان غور
عیب جوی
ای خردمند عیب مردم را مجوی
گر همی جوی نخست از خود بجوی
آنچه را بر دیگران نسبت دهی
خود نداری آنچه را گو بپوی
کم نظر کن سوی عیب دیگران
عیب خود را بارها کن جستجوی
پیش از گفتن نظر کن سوی خود
جستجو کن خویشتن را موبموی
نیست لایق تا ز عیبت بگذری
دیگران را عیب جوی تندخوی
آب روی کس مریز از راه کذب
آب روی مردمان نیست آبجوی
بگذر از گفتار و حرمت کن به خلق
قول «نادم» را پسند از حسن خوی
برای تسلی ارجمندم سید محمد نبی جان عندلیب
در میان دو سه صد نه که میان صدها
نیست یک شخصی چو تو مردمک دیده ما
خارو خس خزبه کوه را نشمارند درخت
یک تک قامت تو سرو بود در دلها
نفس گرم کند گرم جهان گر شده سرو
نفس سرو لئیم است نفس یاوه سرا
سخن نغز که از طبع تو تراوش دارد
باعث گرمی خونها شده در ارض وسما
واژه ها گر کهن است یا که جوان وتازه
مثل نقل سخنت پر ز عذوبت هرجا
قامتت سرو درختیست دلت نادر
هرونی را نبود قدرت فهمش جز دانا
خرد و دانش ومنطق نبود کودن را
عوض گویش موزن بودش قول خطا
کور خوانان به حقایق نرسند از کوری
فرق نادند و ندانند چه قد است سرو رسا
عندلیبم مهراس از سخن مضله پست
همچو «نادم» همه وقت دار توکل به خدا
گردون اسیر
بدل من را خیال نقش او شد
مشام فهم مست از عطر مو شد
نیاید در تصور حسن خوبان
خود را جان زارش موبمو شد
خجل گردید خورشید جهان تاب
به حسن عاد منی تا روبرو شد
حجاب انداخت گل در چهره خود
که تا واقف ازان حق نیکو شد
خدا داند خودش زیبائیت را
چنین حسن دل آرا کار او شد
نشاندی ام به خاک تیره غم
حریفان را زبان گفتگو شد
بنازم طالع گردون هیرت
ترا حاصل شد آنچه آرزو شد
نشد حاصل مرام «نادم» زار
ز گریه اشک جاری همچو جو شد
اعجاز بدون پیغمبر
ثنائی بی عدد آن را که باشد خالق اکبر
درود بی عدد آن را که باشد صاحب کوثر
خداوندی که گیتی را به این پهنا پدید آورد
هوالقادر هوالصانع هوالواحد هوالاکبر
به این عظمت سرا بنگر به چشم فکرت ودانش
همین کافیست گردانی ندارد خالق دیگر
عجب پیچیده و مغلق عجب پر رمز میباشد
فرو از درک ژرف او بود بیچاره ومضطر
حقیقت جوی پر دعوی بصد سعی وتلاش خود
نه در علم و نه در تخنیک رسید در ساخت این چنبر
درین آخر شنیدم دختری از امریکا بودست
بجای آب خون می ریخت ازان چشمان سبزو تر
همه روزه بلا وقفه سه نوبت می شد آن تکرار
ز سوزو درد میگردید دو چشمش لاله احمر
به تشخیص وعلاج آن اطبا جمله درماندند
همه مبهوت ولا یعقل گریخته عقل وهوس از سر
یقین پیغمبر دیگر نمی گردد دیگر مبعوث
نشان بر عجز انسان که داند درد این دختر
بود اعجازی اینکه بود دست بشر در کار
همی دانیم خدای است وکار اوست این منظر
به ترکیب منظم پیکر انسان چه موجودیست
جهان را نیست این قدرت که سازد عضو این پیکر
ز خالق یا به مخلوقش تفاوت آنقدر باشد
یکی پر قدرت ای «نادم» دیگر درمانده اندر دهر
گل وسنبل برایت دسته کردم
گل وسنبل برایت دسته کردم
به تار رشته جان بسته کردم
فرستم بهر تو این دسته گل
که دارد از ادب تاج تجمل
دو صد گل را به هم گلدسته کردم
ز هر رنگ و ز هر نوع بسته کردم
اساسش را محبت داده تشکیل
منایش را صداقت کرده تکمیل
فرستادم ترا آن دسته گل
گلستان دلم را نیست بلبل
ز «نادم» عرضه باد هزار چون جان
ادیب و خوش بیان وهم سخندان
آرزو
بهر هر هموطنم صلح و امان میخواهم
آرزوی دل خود طور عیان میخواهم
دین اسلام که سر تاج همه ادیان است
رهنمائی همه گی خلق جهان میخواهم
علم وتخنیک معاصر خرد و فهم فنون
بر تو ای نسل جوان شمع فروزان میخواهمعزت و جاه و جلال وشرف وفر و شکوه
همه را بر همگی پیر و جوان میخواهم
شروت جوف زمین بام فلک هستی تست
تا که عاری به کفت بر تو توان میخواهم
فقرو تنگدستی و تفریق و تفوق همه را
دور زین جامعه و ملت افغان میخواهم
تک تک هموطنم مردمک چشم من اند
خُرم و خوشدلی قشر غریبان میخواهم
نه دیگر شرق مکدر نه دیگر غرب غروب
نه دیگر فتنه ازین و نه ازان میخواهم
نه دیگر غرب قریب و نه دیگر شرق شریر
زین دو دوری فرور سلم جان میخواهم
حُریت میخواهم و این لازمه زیست وبقاست
نه غلامی و اسارت ز غلامان میخواهم
گر خدا خواست بری تو وکیلت گشتم
عدل و انصاف وسیع را به همگان میخواهم
وضع مجموع قوانین کنم از شرع نبی
آنچه خیر دو جهان است همان میخواهم
بهر ختم سه دهه جنگ تباه کن «نادم»
از خداوند مدد و لطف کران میخواهم
مقام شهید
می رسد بر گوش دلها هر سحر آواز ها
رفت آنمرد توانا با هزاران راز ها
گرچه رفت آن مرد دانا خاطراتش زنده است
در حیات جاودانی است با صد نار ها
هرکسی را در خور وصفش مقام می دهند
شامل حال شهید ارجمند است فار ها
پیک حق اورا کشانید در دیار قرب دوست
او شتابان کرد سوی مقصدش پرواز ها
رفت زین رفتن رسید در جایگاه محترم
می رسد از سوی حق بر سوی او پیشواز ها
آن شهید ارجمندم بگرفته تاج بر سرش
شاه باز اشرف است او در سر شهباز ها
«نادم» از درگاه آن حی و داد ذوالجلال
خواهد از بهر شهیدان جمله گی ابناز ها
قرعه فال
گفته بودم ندهم دل به گل اندام دیگر
دل نبندم به میان موی شکو فام دیگر
نه سپارم دل وجانم به هوس دیده به کس
ندهم تار عنان بر کف خود کام دیگر
نه کشم منت مهروی که دور است ز وفا
برود از بر من زود به پیغام دیگر
نبرم رنج جفا گر ندهم دل به کسان
نشوم ساعی وصل گلی خوشنام دیگر
وه چه لطف و کرمی کرده خداوند علیم
نعمتم داده فراتر نه چو انعام دیگر
مدد از غیب بفرما ز کرم حی و ودود
نخورد قرعه فالم هدف نام دیگر
عهد «نادم» بخداوند همین بود و هست
مرغ دل را نگذارد به لب بام دیگر
جواب نامه شعری سید محمد افضل نوری پسر عمه ام
مهجوره
الا نوری آمد ز سویت سلام
معطر سلامی منور کلام
به شرح هدف شعر تو ترجمان
فصیح وبلیغ ومشرح بیان
بیاورد آن را به من استوار
که باشد بمن دوست صاحب وقار
نویسم جواب سلامت سلام
حذر کرده از عرض وطول پیام
فشرده سخن در جواب سخن
نیارد ملالت نیارد محن
سه مطلب نمودی به شعرت بیان
صریحاً به الفاظ روشن عیان
اول اینکه من را ستوذی چنان
که نبود بمصداق شان در وجودم نشان
تشکر که داری تو حسن نظر
چو زهر مرا دادی وصف شکر
دوم از سخن های خشک و خنک
ز گفتار بی جا و تلخ و سبک
که از من شنیدی نمودی گله
چو زخم زبان در ذیان شد گره
ز بعضی حوادث سخن گفته ای
ز کان سخن گوهران سفته ای
کمی دعوی شعر و هم رهبری
نمودی اشاره ز آب دیده گی
ز تو من تورا جان من بیشتر
شناسم چه داری ز فضل و هنر
خوشم من ز اخلاق واشعار تو
رسد فیض معنی ز ابحار تو
ز گفتار تو فهم دارم چنین
که افسرده ای اخی زین حزین
دو جمله ترا آتش افروخته
ز فرق سرت تا به پا سوخته
یکی خوشه چین گفتمت ای عزیز
خردمند واره نکردی تمیز
که خردمند چی از کدامین کس است
اگر فهم کنی این بس است
مرا فخر که منسوب حیران شدم
به طفلی مصاحب به ویران شدم
ز مهجوره عمم وراثت تراست
اگر شعر گوئی ترا هم سر زست
ترا گفته ام من که دیوانه ای
ازین حرف محزون و افسرده ای
ز پیری جوانی نرنجد چنان
چو تیری جهد بی خبر از کمان
جوان پیر را باید که اعصا بود
مواظب در را از گزندها بود
بیا نوری ام نور افشان مدام
ز «نادم» گذر آنچه گفتست خام
در مورد شاهان غور
شنسب و فولاد و بنجی بود اصل غوریان
هم علاءالدین ،غیاث الدین ،شهاب کهکشان
بود ده ها شاه عادل شیر مردان ژیان
نام بگرفتن ز هریک نیست بر من این توان
در خراسان غوریان اسلام را کردند قبول
پیش از آنها نکردست در آریا دروی حلول
هفت اختر هفت ضلع از خراسان داشتند
لشکران شیرخوی همچو پلان داشتند
هر یکی در غور تاریخ درخشان داشتند
دشمنان دین وایمان را پریشان داشتند
هر یکی شهزاده بود و افتخار غور بود
از برای حفظ دین هریک حصار غور بود
آریانای کهن بود و خراسان بعد ازان
غور قبل ازین دربار نام داران بعد ازان
امپراطور بزرگ شاه شاهان بعد ازان
در هرات باستان بود نسل کرمان بعد ازان
در زمان آریانا و خراسان تا که بود
غور مشهور زمانه در کمالاتش فزود
از منار جام غور و خانقاه چشت گوی
در هری آن مسجد جامع ز شاه غور جوی
از غیاث الدین دوران جمله را کن جستجوی
آنکه بود است در زمانه نیک کار و نیک خوی
هست فخر مردم غور این بناهای بزرگ
در (نیکو) جایگاه شان بود جای سترک
هند مشهور زمانه هم خراسان کبیر
مار را نهر و صدها موضع هریک منیر
بود در تسخیر و امر آن غیاث الدین شهیر
صیت پر فرو وجلالش بود امپرولپذیر
خطبه در اسم غیاث الدین ودنیا خوانده شد
ظلم و استبداد یکسر از همه جا رانده شد
در زمان خویش یعنی آن شهاب الدین امین
برد تا اقصی هند آئین اسلام مبین
مرحبا بر عزم و استقرار این مرد متین
عاشق اسلام و مسلم بود خصم کاهنین
مسجد کان قوت الاسالم میگویند به هند
قطب منار با صفا را جمله می جویند به هند
آن شهاب الدین غوری هند را اقطاب کرد
در مقام سلطنت یک برده را اصحاب کرد
هند را بگرفت و آنرا خانه احباب کرد
دشمن دین وشریعت را ز هند پر تاب کرد
قطب منار ومسجدی کان قوت الاسلام هست
از شهاب الدین غوری آن شهی نیک نام هست
عدل وانصاف ومروت بود کار غوریان
سر ز کافر می زدند گردند از گردن کشان
تا نباشد ظلم واستبداد دیگر حاکم در عیان
می نگنجد آنچه را انجام دادند در بیان
مرهم جان رعیت عدل و داد است و امان
تا توانی کن رعایت بر رعیت هر زمان
سوری را گشته معرب زوری از قوم عرب
زوری و سوری دوتا نبود به اصل ویا نسب
زوری وسوری یکی باشد چو انگور و عنب
سوری وزوری مشابه است چون چوب و خطب
همتی فرما بخوان تاریخ را جان عزیز
تا ترا سازد به فهم این و آن صاحب تمیز
مهد علم وفن و دانش بود غور باستان
دادگاه عدل و احسان بود در وقت وزمان
داشت مردان خردمند و دلیر و قهرمان
فاتحان پر غرور و صاحب گرز و سنان
لشکر شان هر کجا از لطف حق منصور بود
خانه علم وتمدن هر کجا معمور بود
ذوب آهن صنعت پر افتخار غور بود
سازش هر نوع سلاح در کوهسار غور بود
گرز و شمشیر و قلابه دستکار غور بود
قلعه آهنگران دژ و حصار غور بود
می رسد اندر اروپا هم سلاح غوریان
آسیا هم بود شاهد در فلاح غوریان
ختم گردید دوره غور و زمامداران غور
با غیاث الدین کرتی ختم شد دوران غور
بعد از آن تیمور آمد از پی شاهان غور
کرد کامل آنچه بود از پیش در سامان غور
علم وفرهنگ و تمدن در هرات از غور ماند
سعی از تیمور دانا شد هری پر نور ماند
زادگاه پر غرور و جسم وجانم تولک است
خانه ناز و نیاز و دل گشایم تولک است
خاک وسنگش زر بود زرین بهایم تولک است
مهد رشد و پرورش دارالامانم تولک است
آب و اجدادم بتولک دفن میباشند یقین
قوم وخویش و اقربایم نیز آن اند دفین
قلعه تولک چو تاجی بر سر کوه بلند
داشت در تاریخ غور ما مقام ارجمند
مردم تولک به حفظش سخت بودند پای بند
تا نیارد روزگاران در وجود او گزند
سالها بگذشت و صد ها جنگ وی را خسته داشت
همچنان سر در فلک می زیست جان زنده داشت
قلعه تولک که بنیادش ز میلاد است پیش
بعضی میگویند که از ما قبل تاریخ است پیش
بر سه قول آمد بنای قلعه تولک همیش
وه که بوالعاس از تولک معمور کردت ملک خویش
قلعه کان را نگهمیداشت چون جان نیزه ور
وقت جنگ فوقک چنگیز مرد خیره سر
وه مجدالدین قدوه قاضی والا مقام
بود در تولک به اوج اعتلا صاحب زمام
شد به فخرالدین رازی منظرش اندر کلام
هر دو را سلطان غیاث الدین نمودی اهتمام
شاه غیاث الدین رازی امر اخراجش نمود
تا بماند در امان از بهر او راهی گشود
سامع شش جنگ در تاریخ تولک بوده ایم
قول تاریخ است نه اینکه بدیده دیده ایم
سالها بگذشت ولیکن تا کنون افسرده ایم
امر حق بود است وبر امر خدا وابسته ایم
گویا در چشم دل صد سنگ خارا سوده ایم
یا که آتش پاره را با نوک مژگان چیده ایم
پیکر پیر طریقت آن مه کامل تمام
در تولک گردیده مدفون آن شه والا مقام
رویا را فضل ایزد گر قرین باشد مدام
فیض می بخشد ، خدا خواهد به خاص وهم بعام
یعنی سید عبدالله تولک عالم عالی نسب
در طریقت سرمد پیران بود علوی لقب
اب و اجدادم بتولک دفن میباشند یقین
قوم و خویش و اقربایم نیز میباشند دفین
بو سید شمس الدین حیران در قضا مسند نشین
نام نیکش باد باقی یا الهی العالمین
پیکرش را از کرم گردان غریق مغفرت
ای خداوند کریم ومهربان یک مرحمت
سالها بگذشت تا آن قلعه ویران شد تمام
هیچکس در حفظ تاریخش نکرد یک اهتمام
تا بدانیم در کدامین سال روز گشت شام
ختم شد حماسه ها وگشت عمرش اختتام
لیک در عصر دیگر ، تاریخ دیگر دارد او
در فضائی جنگ نو شمشیر دو سر دارد او
جنگ ملعون خلق محزونم را به پشته کشته بود
سرخ و لطش نیست لازم ملک جانها برده بود
همچو کوهی سرخ شهرک پای دار و خسته بود
می نمود سد سکندر یا فولاد و صخره بود
داغ بر دل دارد و صد زخم بر جان وتنش
توپ و تانگ وموشک وبم ریخت جمله بر سرش
شاعر گمنام ما صد ها دلیل زنده گفت
انتباه آمیز بر افغانیان کوبنده گفت
آنچه می دانست از رمز تمدن پخته گفت
با هزاران بینش و دانش گهر ها سفته گفت
نیک انداز است با خلقی که باشد تیز هوش
کی رسد آواز پر فیضش به گوش باده گوش
من بنوبه نیز گویم چیست سد ارتقا
حق وباطل خوب وبد را ما نمی سازیم جدا
منحرف گردیده جمع مردم از راه خدا
شفقت و عدل و عدالت مرد تولد شد جفا
کار ما شد گذب و جعل و رشوه گیری اختلاس
زور گوی و دولت است چون مار دو سر بین ماس
علت عمده ز جمله ترک فرض وسنت است
هر که از راه خدا بر گشت غرق ذلت است
آن همه تقلید ما رنج آورد با محتت است
ملتی کان نیست راه پوی نبی بی همت است
ای خدا بی همتی را از سر ما دور دار
همت فرزانه بخش و قلب ما پر شور دار
مردمان کمتر به شاه راه حقیقت می روند
در پی نفس و هوا ضد شریعت می روند
راه حق گم کرده در راه مضلت می روند
می گذارند از سعادت در شقاوت می روند
یارب از ما دور گردان کار زشت و ناروا
از کرم بگشا بما راه که باشد مهتدا
نه پی تحصیل علم روز نه علم قدیمنه عمل در راه حق
داریم نه عقل سلیم
هر کجا کار بدست برماست راه مستدیم
دور گردید از همه فضل خداوند علیم
زین سبب زارو ذلیل دست دشمن گشته ایم
همردیف دشمنان منفور میهن گشته ایم
آنچه بر ما میگذارد هموطن تقصیر کیست
جمله در بند بلایم این همه تدبیر کیست
هر چه را معکوس گویند گویش وتفسیر کیست
مرحبا بر ملتی کان از خرد مردانه زیست
این همه آریش دشمن بود هوشیار باش
تا نرفتی از میان بر خویش آی بیدار باش
رشد قوم و ملت وسمت وزبان از بهر چیست
این همه شیادی و قانون گریزی کار کیست
چشم بینا کور گفتن حقه و تعبیر کیست
انحصار قدرت و خودکامگی از خرگریست
بد سگالان حاکم اند «نادم» بباید خون گریست
آب وخون بر چشم من خشکیده اکنون چون گریست

.png)