top of page
Search

شعری از احسان بهشام





ree

وقتی که طفل در غم یک نان شد و بمرد

شاعر دچار سکتهء وجدان شد و بمرد


دیدی بهار باغچه ها را تگرگ خورد

آن باغبان به فکر درختان شد و بمرد


لیلی غزل نگفت و حمیرا سکوت کرد

هر مطلعی دوباره به پایان شد و بمرد


از بس چهارپارهء غمگین سرود مرد

خلقی دچار گریه و باران شد و بمرد


آنجا جهان شاعر و اندیشه درد داشت

اندیشه نیز در غم قرآن شد و بمرد


آزاده ها به حزب مخالف رسیده و

تحریف شد رهایی و بی جان شد و بمرد


بی باوری که اصل نخست رهایی است

در بند هر عقیده ای پنهان شد و بمرد


شیطان که اوج غیرت آن روزگار بود

آمد میان کعبه و انسان شد و بمرد


این شعر هم به مقطع تلخی تمام شد

بهشام خسته باز به عصیان شد و بمرد

@khanqah

 
 
 

Comments


bottom of page