top of page
Search

شعری از بانو مژگان فرامنش

ree

تو بیا که بهار دم کردم

غزلی بی‌قرار دم کردم


روی دل‌تنگیِ جهانِ خود

اشک را باربار دم کردم


نَفَسِ آسمان به تنگ آمد

بس که هر دم بخار دم کردم


خواستم از خودم فرار کنم

باز دیدم قرار دم کردم


واژه‌های تپیده در خون‌اند

هرچه از هر کنار دم کردم


گیسوانی نشسته در برفم

نیستی، انتظار دم کردم


چای‌جوشی گذاشتم، اما

چای نه، زهر مار دم کردم


تا بنوشم مرا تمام کند

عشق را بی‌شمار دم کردم


زندگی را گریستم بی‌تو

زندگی را قمار دم کردم


مژگان فرامنش

 
 
 

Comments


bottom of page