شعری از مجنون کرُخی
- نویسنده: مدیر سایت

- May 5
- 1 min read

ز تركستان اگر يابم نگار مست و شيدا را
ز عشقاش كعبه ميسازم همه دير و كليسا را
به من ده ساقيا جامى به ياد آن گل اندامى
بر آرم آتشى از دل، كشم از قطره دريا را
ميان عاشق و معشوق يگانه، راز پنهانيست
چه خوش گفت حضرت حافظ به رمزى، اين معما را
اگر آن ترك شيرازى بدست آرد دل ما را
بخال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را
از آن شعر تر و تازه به خلق افتاده آوازه
يكى از زور مى لافد يكى گنگ است معنٰى را
به آنانيكه، اسرار دل عارف نميدانند
به جز اينكه بخوانم آيه قالو سلامآ را
همين نازم به شاه بلخ كه از بازار عشق او
خريده جلوه جانان، فروخته مسند و جاه را
به نام خواجه عبدالله كه باشد در لقب انصار
فداى خدخالش كرد همه دنيا و عقبٰى را
در آن لحظه كه خود را گم كنى در پرتو ذاتش
تو خود را مالكاش دانى، ببخشى عرش اعلى را
درون دل، دل ديگر خدا را باشد آن مظهر
بده صيقل به آب مى، نگر نور تجلا را
مجاز آيينهى باشد كه، حق خود در آن بيند
درآ از كوچه صغرىٰ كه تا يابى تو كبرا را
چو ديدم نقش زيبايش، شدم مجنون سودايش
نشان از بىنشانى بينم، رُخِ زيبای ليلا را


.png)



Comments