top of page
Search

تحلیل فلسفی شعر رفعت


تحلیل فلسفی آقای لهراسب قلی‌پور ایران‌شناس و منتقد ادبی ایران بر یکی از غزل‌هایم با مطلع:

من همانم سگ دیوانه‌ی وِل‌گرد مرا دریابید

بغل سطل زباله، بغل سرد، مرا دریابید

نشرشده در گروه "زبان و ادب فارسی در جهان"


تحلیل محتوایی

من همانم، سگ دیوانه‌ی وِل گرد، مرا دریابید

بغل سطل زباله، بغلِ سرد، مرا دریابید


من هم از طایفه‌ی زوزه‌کشانم به خدا عوعوعو

به شغالی که رسیدید و سگ زرد، مرا در یابید


متعفن وسطِ جوی خیابانم، اگر آخر وقت

شهرداری هوس حملِ لجن کرد مرا دریابید


مثل مرهم نه، چو سیروم نه، مانند مُسَکِن هم نه

لااقل مثل همین سرزدنِ درد، مرا دریابید


نامِ توفان‌زده، توفان‌زده، توفان‌زده‌ام، با این حال

رد پا مانده به جا پشتِ سرِ گرد، مرا دریابید


با لب افتاده دو ماهی‌ست مرا فاصله، حتا به دروغ

کس زبانی خبرِ بوسه‌ای آورد، مرا دریابید


این‌که از چشم هم افتیم غمی نیست، غم این است که من

بر خلاف همه از خود شده‌ام طرد، مرا دریابید


بند آ آمده‌ام شب نفسم مثل طناناب دار

مُ‌مُ‌مردم اَاَاز شِدددتِ درد، مرا دریابید (رفعت،۱۴۰۲: ۲۰-۱۹).

میزان ۱۴۰۰

رفعت، ضیا (۱۴۰۲). پایان بی‌نهایت (مجموعه‌ی غزل)، بی‌جا:


به ‌نظر می‌آید غزل «من همانم، سگ دیوانۀ وِل‌گرد…، سرود‌ه‌ی جناب آقای ضیای رفعت یک سفر درونی از طرد اجتماعی به فروپاشی هستی‌شناختی و در نهایت، بازگشت تلخ به درد انسانی است. عبارت اشاره‌ای "من همانم" و تأکید استعار‌ه‌ی"سگ دیوانه‌ی ول‌گرد" نقطه‌ی آغازی است، برای بیان غلظت ناهنجاری، نابسامانی و این‌که آدمی سرجای خودش قرار ندارد؛ دچار طردشدگی و مسخ هویت انسانی، از سوی جامعه، حاکمیت ملی، جهانی و حتا خود شده است.

استعاره‌ی اصلی و کنش عاطفی: سگ ول‌گرد، نماد انسان مطرود و منزوی است. تکرار «مرا دریابید» در پایان هر بند، تبدیل به یک ورود تکرارشونده می‌شود که نشان‌دهنده‌ی نیاز حیاتی و اضطراری به مواجهه، درک و نجات است. «بغل سطل زباله، بغل سرد» تقابل بین نیاز به نزدیکی فیزیکی (بغل) با واقعیت تلخ و فیزیکی انزوا (سطل زباله، سرما) را نشان می‌دهد.

شاعر خود را از جنس«زوزه‌کشان»خسته‌جان‌هایی که «دردگویه» دارند، معرفی می‌کند؛ این ندایی است که از دایر‌ه‌ی زبان منطقی خارج شده و مستقیم از رنج برمی‌خیزد. این زوزه، اعتراض زیرزمینی است که خواهان است؛ دست کم، هنگام دیدن شغال (نماد فرصت‌طلب) و سگ زرد (عضو پذیرفته‌شده‌ی سیستم) یا "سگ زردی که برادر شغال" است تداعی و درک شود شغال و سگ زرد مورد توجه قرار گرفته‌اند، اما سگ وِل‌گرد هم‌چنان نادیده گرفته می‌شود.

«متعفن وسطِ جوی خیابان» قرارگرفتن، موقعیت فیزیکی و جای‌گاه طبقاتی آن آدم دردمند(شاعر یا آدم نوعی) را مشخص می‌کند. شهرداری در این‌جا نماد قدرت اداری و قابل تعمیم به قدرت‌های فراتر است که کارش از سایر حیطه‌ها به جمع‌آوری «لجن» رسیده است. این‌جا؛ موجودی که وصف خود می‌کند در انتظار است که آیا سیستم، او را هم‌چنان به‌عنوان یک «لجن» زاید در نظر می‌گیرد یا خیر؛ او در یک خستگی مفرط از نادیده‌انگاری، درانتظار حکم نهایی برای «دفع شدن» است.

بیت چهارم، تحول گفتمان از شکایت به فلسفۀ رنج را نشان می‌دهد. شاعر توقع درمان‌های نمادین (مرهم برای زخم، سِرُم برای حیات، مسکن برای درد) را ندارد و به دنبال «نرمال‌سازی» نیست. قناعت‌مندانه؛ تنها چشم‌داشتی که دارد، هم‌ارزی دریافت‌شدن با «سرزدن درد» است؛ یعنی: «اگر نمی‌توانی مرا نجات دهی، حداقل مانند درد که به سراغ آدم می‌آید وجود درد مرا به‌عنوان یک واقعیت مداوم بپذیر.»


شاعر در بیت پنجم به بعد، نوعی بازگشت به هویت انسانی و فروپاشی زبانی دارد در بیت پنجم، شاهد هویت توفان‌زده و اثبات وجود شاعر هستیم؛ بیان هستی‌شناختی: تکرار «توفان‌زده»، نشان‌دهنده‌ی عدم ثبات و ریشه‌کن‌شدگی وجودی است. با این حال، او تلاش می‌کند تا با یادآوریِ باقی‌گذاشتن «رد پا»، حضور خود را اثبات کند. این رد پا، تلاش برای جاودانگی در میان فراموشی است؛ اما این تلاش نیز با «گرد» هم‌راه است (تأکید بر غبارآلود بودن مسیر و تلاش ناموفق).


در بیت ششم اوج آرزوی عاطفی شاعر نهفته است؛ تمثیل "لب افتاده"، این تصویر؛ بازهم، به‌مثابه‌ی بازگشت شاعر به فرم انسانی است، اما به شکلی کم‌رمق و کم‌‌جان («دو ماهی‌ست مرا فاصله»). این فاصله، نیاز به بوسه را مطرح می‌کند؛ اما شاعر آن‌قدر از مهر و بوسه محروم است که می‌خواهد اگر حرفی دروغین از یک بوسه‌ی دروغین به میان آمد اورا دریابند (اگرخبر رواج مهر درمیان جامعه، بر سر زبان‌ها افتاد او را دریابند). این اعتراف به یأس از صداقت و مهرورزی، اوج سوز و گداز عاطفی شاعر برای ترویج مهر است.


بیت هفتم؛ اوج تراژدی یعنی طرد از خود. این بیت، هسته اصلی تراژدی است. رنج از دست‌دادن جای‌گاه اجتماعی («از چشم هم افتیم») قابل تحمل است، زیرا این طرد از سوی دیگری است. اما «از خود شده‌ام طرد»، شکاف نهایی هویت است. این همان حالتی است که فرد خود را بیگانه می‌بیند، حتا در درونی‌ترین لایه‌های وجودش.


شاعر در بیت هشتم از طریق فیزیکی‌کردن درد، پتک نهایی معنا را که فروپاشی نهایی و شکست گفتمان است با طنطنه‌ی جان‌سوز "لکنت‌آواهای حزین" فرود می‌آورد و درد را از مرحله‌ی استعاره خارج کرده، به مرحله‌ی فیزیکی می‌رساند: «بند "آآمده"‌ امشب نفسم مثل "طناناب" دار» شبیه به خفگی یا اعدام است که اوج خطر را می‌رساند. لکنت زبانی «مُ‌مُ‌مردم اَاَاز شِدددتِ درد» نماد شکست مطلق گفتمان است. شدت درد آن‌قدر زیاد است که زبان قاصر می‌شود و تنها فریادهای غیرقابل تفکیک و خام (مُ‌مُ‌مُردن) باقی می‌ماند، با این حال، شاعر هم‌چنان در این وضعیت مشرف به نابودی کامل، درخواست می‌کند: «مرا دریابید.»

ree

 
 
 

Comments


bottom of page